این روزا دلم وقتی میگیره دیگه گرفته، خیال ول کردن هم نداره! فقط کافیه سر سوزن اشاره ای بشه تا بغض کنم. مدتشم طولانیه لامصب! اونقدر زیاده که به چرت و پرت گفتن میرسه! نمیدونم کی میخواد این حال و هوا عوض شه! خودمم خسته شدم بس که اومدم و ناله کردم. دیشب دلم برای خودم میسوخت، یعنی دلم برای قلبم میسوخت! اگه بازش کنن قلب یه آدم پنجاه شصت ساله رو میبینن به جاش! خودم اصلا راضی نیستم از این اوضاع. شروعش کردم تا به روزهای آروم برسم، ولی نمیدونم این روزهای آروم کی میخوان برسن! تجربه ثابت کرده با جایگزینی شاید بشه تسکینش داد، ولی هیچی مثل زمان نمیتونه آثارش رو از یاد ببره! این زمان که میگم منظورم دو یا سه ساله! خلاصه اینکه خودمم حوصله خودم رو ندارم چه برسه به بقیه! یعنی من اینجور وقتا در به در دنبال کار میگردم، بعد که دوباره یه کم آروم شدم بی خیالش میشم! کار خیلی توی روحیه ام تاثیر داره، همین که ذهنمو درگیر میکنه خودش یعنی آرامش نسبی! اینقد کم ظرفیت شدم، اصلا جنبه نوشته و شعر های عاشقانه ندارم! گمونم مریض شدم خودم خبر ندارم
پی نوشت: فقط مرگ میتونه یاد آدمی رو که با تک تک سول های وجودت دوسش داشتی از بین ببره!!!
tu in mavaghe chizi nemishe goft joz hamun kalameye kilisheie:
sabr sabr va sabr
vali arzesh nadare behtarin ruzaye zendegito hadar bedi ba gham
varzesh khubeha;)
:)
ورزش هم حوصله میخواد
کاری نمیشه کرد، حضرت علی میگه: مصیبت به اندازهی صبر و ظرفیت آدمها بهشون داده میشه.
بعلاوه زندگی همیشه بالا و پایین داره، یه دورهش غمه یه دورهش شادی. تو دوران غم باید دنبال شادی گشت تا بیاد سراغمون
:)
نه شکایت نکن
کوه هم که باشد
گاهی
دم غروب که می شود
انگار دلش می لرزد
مشکل اینجاست که تا وقتی دلت بلرزه، کاری از پیش نمیبری
ای بابا
عزیز دل من
غم واسه چی
۴ ستون بدنت سالمه نیست که هست
چی میخوای دیگه
شکر خدا کن دختر
این کتاب فروشیه چی شد پس؟؟؟؟
من همیشه شاکر بودم، ولی گاهی باید غر هم زد