عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

گفته باشن

دیروز از صبحونه رفتیم خونه سارا، من و مرجان و سمیه! مثل همیشه که از صبح میریم برامون صبحونه تدارک دیده بود! کلی حرف زدیم و خندیدم و تعریف کردیم. من پینکی رو برده بودم، سمیه هم لپتاپش رو آورده بود، کلی عکس داشتیم واسه دیدن، عکس های توی هارد کامپیوتر سارا و سی دی هاش دقیقا سه ساعت وقت برد! موقع دیدن عکس ها، سارا یهو گفت اینم که داییمه! همون که نزدیک خونه ی شما خونه خرید! گفت بچه ها قیافه اش چطوره؟ منم که از همه جا بیخبر، گفتم یه کم دماغش توی چشمه و قدش کوتاهه، چون فیلم رقصیدنشم دیده بودم گفتم سارا گمونم یه کم اوا خواهری هم باشه نه! یعنی من عین صداقتم جون خودم! بعد که سارا یه کم قیافه اش توی هم رفت گفت راستش مامانم گفته ببینم تو میخوای ازدواج کنی، تا داییم رو معرفی کنم! من که نمیدونستم قضیه چیه خب! یهو سمیه هم گفت اگه میخواست که من یک ساله دارم میگم داییم خیلی فلانه و اینا!
خدایی خانواده ی سارا اینا قابل مقایسه با خانواده سمیه اینا نیستن! از همه لحاظ! ولی خب چیزی نگفتم. دایی سارا همه ی اون چیزایی که گفتم رو واقعا داره! هم بینی بزرگی داره، هم قدش یه کم از من بلندتره! قیافه تلخی داره یه کم! اوا خواهری هم هست! ولی در عوض به قول سارا، حقوق مکفی داره! خونه و ماشین داره، خوانواده با شعوری داره! ولی در کل من ازش هیچ وقت خوشم نیومده! گفتم که در جریان باشید!

پی نوشت: هر جا میرم، انگشتر و تل م رو که میزنم، همینطور سفارش بهم میدن! خوبه که سرم گرمه!

گوشی

صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، اول فکر کردم میس کاله و الانه که قطع شه، ولی قطع نشد!
مجبور شدم برم سمتش و برش دارم! گوشی توی دستم بودم و داشتم به شماره نگاه میکردم، شماره رو نشناختم، نمیدونم چرا ولی دلم لرزید، بغض کردم، چشمام پر شده بود و فقط به گوشی نگاه میکردم! فقط خدا میدونه چه فکرایی توی مغزم از اینور به اونور میرفتن! فکر کنم ده تا بوق رو خورده بود و شماره رفت توی لیست میس کال ها! من هنوز هم داشتم به گوشیم نگاه میکردم! خیلی قوی بودم که جواب ندادم و خیلی قویتر که اشکام سرریز نشد! بدون اینکه به چیزی فکر کنم، شماره رو از توی لیست تماس ها حذف کردم! کاری که این چند وقته با چند تا شماره کردم! گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم نشستم جایی که بودم! ولی من دیگه اون آدم چند دقیقه پیش نبودم! دوباره غرق شدم توی خاطراتم!

پی نوشت:جالبه که من واقعا نمیدونسم کی پشت خطه!
پی نوشت بعد: هر شب یه جوری توی خوابم هست !!!
اضافه نوشت: صندل های نارنجیم رو انداختم دور! دیگه دوسشون نداشتم!
اضافه نوشت بعد: یه جایی خوندم نوشته بود، تنهایی آدم ها به عمق دریاست ولی برای پر کردنش یه لیوان محبت کافیه، به خاطر همین گوشی رو جواب ندادم!

ریکاوری

دیروز همینکه پینکی رو روشن کردم، یهو برقمون رفت(جدیدا به برق وصل میکنم و حوصله باتری رو ندارم)، پنج دقیقه بعدش برقمون اومد، دوباره پینکی رو روشن کردم، یهو دیدم موند روی صفحه ی سیاه که اون گوگولیه ویندوز از اینور میاد و از اونور میره، بدون اینکه اتفاقی بی افته، خاموشش کردم دوباره روشن کردم، یهو یه صفحه جدید اومد که گزینه ریپیر ویندوز داشت، منم اونو زدم و رفت توی یه صفحه آبی، از همونا که عین ویندوز دوهزار بود، بعد یه باکس باز شد که از اون گوگولی ها داشت و هی میرفت و میومد، یه نیم ساعتی گذشت و نوشت ویندوز ریپیر شد، حالا ریست کن! ما هم گوش کردیم و دیدم ویندوز عین بچه های خوب اومد بالا. همون موقع بود که بعد از چهارده ماه پس از خریدن پینکی، یادم اومد که دیگه تهیه کردن دیسک ریکاوری از واجباته! حالا توی این یکی دو ماهه که خواهری لپ تاپ خریده من هر روز بهش میگم این کار رو بکن، ولی خودم تا همین دیشب این کار رو نکرده بودم. قبلنا که رفته بودم ایران رهجو، خانوم مسئول فنی، راهش رو برام نوشته بود و تاکید کرده بود این کار رو بکنم، این بود که میدونستم چطوره، ولی نمیدونستم بعدش چی قراره بشه، هیشکی هم نبود که ازش بپرسم، این شد که اول توی دو تا دی وی دی از همه ی اطلاعاتم بک آپ گرفتم، بعد شروع کردم دیسک ریکاوری تهیه کردن، تقریبا شش ساعتی درگیرشون بودم، تا اینکه دیشب ساعت یک و نیم بالاخره کارم تموم شد و دیسک ها تهیه شد، حالا خدایی وجدانن من اصلا نمیدونم این چهار تا دی وی دی به چه دردم میخوره و کی استفاده میشه، فقط میدونم وقتی ویندوز هلاک شد، به درد میخوره! دیروز توی ریکاوری سنتر پینکی یه چیزای جالبی پیدا کردم که موندم توی خلقت خدا! اینکه با یه دکمه میتونم همه ی اطلاعاتم رو پاک کنم، یا اینکه با یه دکمه میتونم درایو سی رو برگردونم به اورجینالش، یا با یه دکمه میتونم کل کامپیوتر رو ریستور کنم، یا از همون جا از همه ی فایل هام بک آپ تهیه کنم توی درایو دیگه یا روی سی دی!

اون چند وقت پیش ایمیلی از سونی برام اومد که آموزش یک ساعته لپ تاپ داشت، اتفاقا توی جمهوری هم بود، ولی نمیدونم چرا احساس نیاز نکردم واسه رفتنش! شاید اگه میرفتم خیلی چیزا یادم میدادن، الانم هر وقت سوال دارم زنگ میزنم ایران رهجو، ولی خب یه موقع هایی هست که ایران رهجو نیست و واقعا لنگ میمونم!


پی نوشت: دیشب هم رفتم حراج تی تی و یه شال بافت و یه روسری خریدم واسه خودم!

رفیق

دیروز با ندا قرار گذاشتیم تا امروز همدیگه رو ببینیم، حالا بماند که این وسط از شب تا صبح چی ها که پیش نیومد و هی این قرار ما بهم خورد و از این حرفا1! ولی دست آخر ندا مردونگی کرد و کارهاش رو ول کرد و به دوست جونش یعنی من زنگ زد و خلاصه با یک ربع تاخیر از ساعت مقرر دیروز، سر قرار حاضر شدیم! دیروز کلی با هم صحبت ( دعوا بود حالا) که قرار شد ندا شیرینی بده! و این نهار هم باشه پای اون شیرینی! حالا بماند شیرینی چی ! ولی همین بس که خبر خیلی خیلی خوبی بود و نامرد تازه دیروز به من گفت! تا میای از این در و اون در حرف بزنی، ساعت یهو میگذره! یعنی چطور ساعت یهو میگذره؟ وقتی ما به هم میرسیم همه ی غم و غصه ها رو میزاریم کنار و فقط به با هم بودنمون فکر میکنیم و حرف هایی که میزنیم، اینه که ساعت یهو میگذره! تازه با یه جعبه خیلی جینگول غافلگیرش هم کردم!

پی نوشت: به من که خیلی خوش گذشت و روحیه ای تازه نصیبمان کرد
اضافه نوشت: در راستای هنر نمایی، انگشتر هم بافتم.

صد سال تنهایی

دیشب قبل از اینکه بخوابم، کتاب صد سال تنهایی رو از توی قفسه ی کتاب ها برداشتم، همون موقع بود که فهمیدم چند صفحه بیشتر نمونده تا تموم بشه. عزمم رو جذب کردم تا اینکه تمومش کنم،خوبیه کتاب این بود که هر فصلش قشنگ خوراک یک شب بود. همینطور خوندم و خوندم تا رسیدم به آخرش، خب همون موقع که کتاب رو شروع کردم گفتم که توصیه نمیکنم بخونید، و الان که کتاب رو تموم کردم باید بگم در کل کتاب بی بندو باری بود، ولی... ولی پایان بینظیر و محشری داشت، شاید هم من اینطور فکر میکنم، ولی باید اعتراف کنم از خوندن پنج شش صفحه آخر واقعا غافلگیر شدم. این جور پایان ها فقط از یک نویسنده با مهارت بر میاد! کتاب حجیمی بود از نظر تعداد صفحه، ولی روان و ساده از نظر محتوا! وقایع شش نسل از یک خونواده رو ترسیم کرده بود که خونواده بی بند و باری بودن، البته توی اون شرایط و اون سالهای اسپانیا و بیشتر کشور های اروپایی، گمونم کار غیر اخلاقی و حادی نبوده،  یه جورایی بعد از خوندن کامل کتاب میفهمی که چقدر عنوان کتاب برازنده ی کل داستان بود، اون حس تنهایی رو از ته قلبت درک میکنی، داستان محور خاصی نداشت که کل کتاب رو در بر بگیره، شاید موضوعات مربوط به افراد میشد و با مرگشون تموم میشد. شخصیت اورسولا و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا هم دوست داشتم خلاصه که اگه تشنه ی خوندن یک پایان زیبا و بینظیر هستید، پیشنهاد میکنم که بخونید!

پی نوشت:از اونجایی که دختر هنرمندی هستم، این گل سر و تل رو بافتم، کلی هم ذوقشو بردم.