دیروز همینکه پام رو گذاشتم روی پله برقی، یهو دلم ریخت! چشمام رو بستم تا نبینم! ولی اون چیزی که من میدیدم با چشمام نبود که با بستنش نشه دید! دلم میخواست همونجا بشینم و گریه کنم بلکن سبک شم! ولی تنها کاری که کردم دور زدن بود که اون مسیر رو تکرار نکنم! فضای اون روز خیلی خلوت بود ولی دیروز اونجا شلوغ بود، اصن یه وضعی بود اون لحظه! هر چی بوده گذشته ولی یه جاهایی هست که وقتی تنها میری... توضیح دادن نمیخواد، فقط باید فراموش کرد. امیدوارم دیگه هیچ وقت اونجا نرم
میفهم چی میگی
خیلی سخته، خیلی
من خودم خیلی خوشحالم که دیگه سمنان نیستم
:)
شاعر از کوچه معشوقه گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
نه...
سالها بود دگر کوچه مهتاب
خیابان شده بود