عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

هفته ای که گذشت

اون روز با ندا قرار داشتم، هر دو سر موقع رسیدیم به محل قرار و این از عجایب روزگار بود، واسه خودمون چرخ زدیم توی پاساژ رضا و هی لپ تاپ ها رو میدیدم و نمیپسندیدم و هی میدیدیم و میپنسندیدم و خلاصه این چرخه ادامه داشت تا بالاخره یه مدل رو پسندیدیم که هم قرمز داشت هم مشکی، تازه چهارده اینچ هم بود، کارت مغازه رو برداشتیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت پاتوق همیشگیمون و کلی خوش گذروندیم، چاشنی این خوشگذرونی هم بستنی میوه ای بود، ژله بستنی، هات چاکلت و میلک شیک! ولی چه ساعتی رو با هم گذروندیما! ساعت شش هم از هم جدا شدیم و قرار اصلی رو گذاشتیم واسه پنجشنبه، که دیگه لپ تاپ مورد نظر رو خریداری کنیم. ندایی زحمت کشید و واسم هدیه آورده بود، موقع برگشت زیر نم بارون هدیه بدست اومدم خونه!
فرداش یعنی تفلدم، صب توی خونه بودم و جای خاصی نرفتم،ولی شب به همراه خانواده رفتیم فرحزاد و کلی صفا کردیم، هوا عالی بود، درخت های توت بالای سرمون هم هنوز نرسیده بود. سه شنبه هم برو بچس اومدن منزل، همه اومدن الا مرضی، حمیده خبر داد که چهار تیر عروسیه و کلی ذوق زده امون کرد. سارا عکس سونوگرافیشو نشونمون داد، جنین اندازه ارزن هم نبود، سمیه هم گفت که یه کار نیمه وقت پیدا کرده و مرجان هم از درس و دانشگاه مینالید! خلاصه تا ساعت هفت هی گفتیم و خندیدم و خوش گذروندیم.
برای پنجشنبه نهار هم قرار شد با مهدیه و رویا و ندا بریم پاتوقمون، من و ندا زودتر رفتیم تا خریدمون رو هم انجام بدیم، انصافا خرید خوبی هم کردیم و راضی هم هستیم هر دومون! به محض اینکه ما به مغازه ی مورد نظر رسیدیم، یهو نمیدونم ندا چش شد که مدام سرفه میکرد، حالا سرفه نکن کی سرفه کن، اینقد که دیگه نمیتونست حرف بزنه! پاک آبرومونو برد، اینقد سرفه کرد که فروشنده دلش سوخت و اون پسره رو فرستاد از طبقه بالا براش یه لیوان آب بیاره، بنده خدا یه لیوان پر آب خنک آورد، ندا هم یه قلپ بیشتر نخورد، ما خریدمون رو کردیم و رفتیم و بالا تا کیف هم بخریم و این همچنان سرفه میکرد. توی مغازه کیف فروشی هم دوباره شروع کرد، آقای فروشنده هم گفت داروخانه نزدیکه ها! کلا رو اعصاب همه بود در عوض یه کیف دستی خوشگل هم خرید و موسشم که دیگه آخر تکنولوژی بود، در حین نصب ویندوز و مخلفات، رفتیم و به قرارمون رسیدیم، رویا زودتر اومده بود، ولی مهدیه با یک ساعت تاخیر رسید، مثل همیشه! دو ساعتی هم اونجا خوش گذروندیم و همون جا هم قرار گذاشتیم که آخر خرداد بریم خونه ی مهدیه اینا تا سوغاتی هایی هم که ندا قراره از آنتالیا برامون بیاره دریافت کنیم!
کلا هفته ای که گذشت، هفته ی دوست داشتنی ای بود، دوسش داشتم.


پی نوشت: دوستام همه اشون به نوعی شرمنده ام کردن!
پی نوشت بعد: آیتمی که سعید برای تولدم شیر کرده بود رو خیلی دوست دارم، خیــــــــــلی!
پی نوشت بعد بعد: گوجه گیلاسیم، یازده تا گوجه داده اندازه نخود فرنگی!

نظرات 3 + ارسال نظر
ندا شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ق.ظ

الهی قربونت برم تو این هفته خیلی زحمتت دادم. دستت درد نکنه. به من که خیلی خوش گذشت خیلی.
راستی ماجرای بیماریمو نگفتی...

فدات شم
الان اضافه میکنم ماجرای سرطان ریه اتو

سعید یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ب.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

پس امسال جشن تولدت حسابی خوش گذشته :)

تو کی می‌خوای پینکی رو عوض کنی؟ تا خریدار داره ردش کن بره

شاید به جا گوجه گیلاسی گوجه نخودی بهت داده

امسال خیلی طولانی شد تولدم

ایش! خیلی هم خوبه، خیلی هم دلت بخواد
نه کم کم دارن بزرگ میشن

سعید دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

این ماجرای سرطان ریه راستکیه؟ :(

کلا من بزرگش میکنم
شما ایمیلتو نگا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد