عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دو بعد از ظهر متفاوت

هی میخوام بنویسم، ولی اول میگم بزار گودرم صفر شه، بعد مینویسم، وقتی هم گودرم صفر میشه ساعت ها از اون موقعی که قصد نوشتن کردم میگذره و دیگه فرصت و تمرکز نوشتن ندارم، این شد که امروز تصمیم گرفتم اول بنویسم بعد گودرم رو صفر کنم! این یک تجربه است
خاله بزرگه خونه اش رو عوض کرده، جمعه و شنبه، مامان و خاله هام رفتن کمکش، شنبه منم رفتم، خونه اشون یه خوابه است، ولی در عوض یه کم به ماها نزدیک تر شده، به دلیل مشکل مالی همسرش مجبور شدن خونه ی صد متریشونو بفروشن و الان یه شصت و پنج متری بگیرن. پریروز خواهری مدام میگفت من میخوام خونه ی خاله رو ببینم، این شد که همراه با مامان رفتیم و ایشون خونه ی خاله رو دید، خاله ام از اونجایی که خرید داشت، با ما اومد و نهار میهمان ما شد! ( البته من خاله نمیگم، به خاطر تفاوت سنی کمی که با خاله هام دارم، همیشه به اسم کوچیک صداشون میکنم) بعد ظهر حدود ساعت سه بود که خاله ام گفت یه کم تکه پرده میخوام واسه در انباری، از اونجایی که پدرمان در کار پرده میباشد، در انباری خونه ی ما پر از تکه های پرده است! با هم رفتیم توی انبار! که در واقع آشپزخونه ی اتاق خودمونه، با کلی اثاث ( اساس، اساث، اثاس، اسباب درسته البته) مواجه شدم! از همه عجیب تر میز تلفن بود که نصفش روی سینک بود و نصفش روی خرت و پرت هایی که با ملافه پوشونده شده بودن! میز تلفن فرفرژه است و بسیار سنگین! توی همون خرت و پرت ها بود که تکه پرده و پارچه ها پنهان شده بودن، هی از توی گونی ها تکه های خوشگل در میاوردم و خاله ام هی نمیپسندید، تا اینکه یهو نمیدونم چی شد که چشمام سیاهی رفت و سرم به شدت درد گرفت! بله، اون میز تلفن در اثر جابه جا کردن خرت و پرت های زیرش توسط اینجانب، برگشت روی سر همین جانب! البته اون لبه ی آهنینش! اول همه فکر کردیم سرم شکسته ولی هیچ اثری از خون نبود، بعد که یه کم گذشت درد بدی توی کل جمجمه ام حس میکردم، نمیدونم از ترس بود یا از تخمه آفتابگردون هایی که خوردم، ولی حالت تهوع داشتم! این شد که همه ترسیدن و شال و کلاه کردیم بیمارستان! به هر کی میگفتم میز خورده توی سرم اول کلی میخندید و بعد تازه میپرسید چطوری! دکتر اورژانش که اتفاقا متخصص مغز و اعصاب هم بود، یه سری آزمایشات کلی از من کرد، مثل شمردن و حافظه و از این چیزا، بعد که فهمید حالت تهوع دارم، گفت باید چند ساعت تحت نظر بمونی! خلاصه من و مامان و خاله، واسه خودمون توی اورژانش نشستیم، اینقد صحنه های وحشتناک دیدیم که بدتر حالمون خراب شد! دکتر مهربون هی نگام میکرد و سطح هوشیاری رو میسنجید! یه ساعت بعد گفتیم پاشیم بریم که نزاشت و گفت باید شش ساعت بعد از برخورد با جسم سنگین تحت نظر باشی! اون موقع واقعا چیزیم نبود دیگه به جز دردی که داشتم! خاله ام رفت و پدر اومد، و ما همچنان تحت نظر بودیم، ساعت هشت و نیم بود که دکتر گفت الان دیگه میتونی بری و خدا رحم کرده بهت! الان هم فقط یه کم جاش درد میکنه! ولی الان دیگه کاملا اونایی رو که توی دعوا قفل فرمون یا میله ی آهنی میخوره توی سرشون رو درک میکنم!
دیروز بعد از ظهر به مامان گفتم بیا بریم به مادر بزرگ یه سری بزنیم، تنهاس، محیا که پیش مامانشه و عمو هم که مسافرته! این شد که بعد از ظهر با خواهری و مامان یه سر رفتیم خونه ی مادر بزرگه، خیلی جالب بود، عمه وسطیه هم با دو تا از دختراش اومدن و عمه کوچیکه و دخترش هم اومدن، خلاصه جمعمون جمع بود و آشی کنار هم خوردیم، مادر بزرگ اینقد ذوق زده بود که نگو! میگفت چهار روزه هیچکس بهم سر نزده و امروز خونه ام شلوغه! چند سال پیش توی باغچه درخت انار کاشته بودن، دیروز یه دونه انار داشت، ازش عکس گرفتم، غوره های درخت مو اینقدر خوشمزه بودن که نگو! من و دختر عمه ها یک سره آویزون درخت بودیم و بین درخت های توت دنبال خوشه ی انگور میگشتیم! خوش گذشت دیروز

پی نوشت: این هم عکس یکدونه انار، سمت راست درخت توت و سمت چپ مو!

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ب.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

خدا واقعاً رحم کرده، خدا رو شکر که به خیر گذشته.
من تا حالا چیزی تو سرم نخورده، ولی سرم تو خیلی چیزها خورده، یه بار خورد به شاخه‌ی یک درخت خون هم آمد، تا یه هفته جاش درد می‌کرد

چیزی باقی گذاشتین که انگور بشه؟ :)

من الان معنی واقعی خدادادم
بابا میگفت کاش خون می اومد، اینجوری دردش کمتر حس میشد

آره بابا، اون بالای درخت توت پر از خوشه است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد