یه سری فکرای جورواجور ذهنمو درگیر کرده, یه سری رفتارهای ادم ها رو میشینم و تحلیل میکنم و میبینم با عقل جور در نمیاد! مثلا همین دوست مجازیم, هفت هشت سالی هست میشناسمش, اون موقع ها دختری رو دوست داشت ,چندین بار رفت خواستگاریش ولی دختره با یکی دیگه ازدواج کرد, خودشم چند ساله ازدواج کرده, حالا هروقت میرم توی فیس بوکش, زیر همه ی پست های عاشقانه اش همون دختره کلی نظرات عاشقانه داده! خیلی جالبه برام, دوست دارم بدونم اون دختره الان از زندگیش راضیه? پشیمون نشده که چرا با اون ازدواج کرده!!!
یا اینکه اون یکی دوست قدیمی چرا دوباره یاد من افتاده, مریضیش رو بهانه کرده, دلتنگیه بچه هاش رو! اینکه میگه ماه های اخر عمرمه! قول دادم که دیگه باهاش رابطه نداشته باشم, تنها در جواب نظر بلندبالایی که توی وبلاگم گذاشته بود, جواب یک کلمه ای دادم و همین یک کلمه مبنای نظر طولانیتر دیگه ای شد!
ادم ها تا در کنار همن, قدر همدیگه رو نمیدونن!
نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم, ولی یه جورایی حس میکنم قبلا بیشتر از زندگیم راضی بودم. کنار دوستای صمیمی بودم, سرم گرم کار بود, بیشتر ساعت هام پر بود و وقت خالی نداشتم, حتی داشتن یه عشق نصفه و نیمه! همین ها کافیه که ادم حس کنه خیلی خوشبخته و قلبن هم باور داشته باشه! ادم ناشکری نبودم و نیستم, واسه تک تک چیزایی که گفتم بارها نماز شکر خوندم, همیشه معتقد بودم حالا که اینارو دارم و شکر خدا رو به جا میارم, پس داشته هام همیشگیه!
از همه مهمتر این که هر کاری رو که خواستم شروع کنم از خدا خواستم اگه قراره مشکل ساز شه برام همین اولش کاری کن که نشه! با وجود اینکه همه اشون یه جوری شدن برام مشکل, ولی به حرفم گوش نکرد و دقیقا وقتی که کاملا باهاشون مانوس شده بودم, ازم گرفتشون!!!
من که ایوب نیستم, بنده ی خاص هم نیستم, یه ایمان داشتم که وقتی برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم, نمیدونم چرا هنوز دارمش!
نباید تعجب کنم از ادم های با ایمانی که از امیدت نا امید شدن, فقط میترسم از روزی که خودمم بشم مثل اونا!
پی نوشت: چرت و پرت زیاد گفتم, بزنیم به حساب بی خوابی های شبونه!
پی نوشت بعد: اولین پستیه که با موبایلم بروز کردم
من که به شخصه بدجوری تو کارای خدا موندم هنوزم نفهمیدم این چند سال تو زندگی من چی بود؟ از کجا اومد و الان کجام؟ فقط می تونم بگم هر چی بیشتر بهش فکر میکنی بدتر می شه
باور میکنی وقتی داشتم به این چیزا فکر میکردم، همش تو هم توی ذهنم بودی!
اینکه هر کاری کردی اولش با توکل بود! ولی آخرش!
موندم چرا !
منم اندازهی قبل راضی نیستم، احساس میکنم خدا دیگه نیستش، نگام نمیکنه، اصن نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. شاید مرده، یا شاید ما مردیم، نیست شدیم، عدم شدیم تو یه دنیایی که هیچ راهی به بیرون نداره!
عشق نصفه و نیمه رو پایهام، من بهش راضیام
راست میگی سعید؟
من فکر میکردم فقط خودمم که الان این احساس رو دارم! داشتم به این فکر میکردم که چندین سال پیش هر چی ازش میخواستم بهم میداد! ولی الان انگار نه انگار که هستم!
همین دیشب سر نماز ازش یه چیزی خواستم، ولی آخرش بهش گفتم من اینا رو گفتم، ولی میدونم که دیگه صدام رو نمیشنوی و خواسته ام برات اهمیتی نداره! دقیقا همینجوری
من دیگه پایه ی اینجور عشق ها نیستم! آخرش به ضربه روحی ختم میشه که دیگه خارج از ظرفیت منه!
اوهوم، دروغم چیه؟ دیگه خیلی کمرنگ حسش میکنم، سعی میکنم بهش نزدیک بشم اما نمیتونم. گاهی حس میکنم که توکل کردنهام، دعاهام و خواهشهام فقط یک سری کلماته که روی زبونم جاری میشه بی هیچ اثری
یعنی دلیلش چی میتونه باشه!
تقصیر خودشه! بس که هر چی خواستیم بر عکسش رو بهمون داد! اینم عاقبتش
حالا این حالت گذراست یا موندنی!
امیدوارم طول نکشه
امیدوارم