عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

شُک

اگه این همه روز ننوشتم، دلایل مربوط به خودم رو دارم! اینکه دلم میخواست میتونستم با یه قیچی این یک هفته رو( دقیقا از غروب روز چهارشنبه هفته ی گذشته) از توی زندگیم ببرم و بندازم دور! اینکه دلم میخواست اتفاقات آخر اون هفته یه کابوس بوده باشه که توی خواب دیده باشم! شاید به خاطر این چیزا بود که حتی سمت وبلاگم هم نیومدم! چون اینجا خودم میشم و هر چی توی ذهنم میگذره! این شد که نخواستم چیزی بنویسم از ذهنیاتم، خواستم کمرنگش کنم، خواستم ندید بگیرمش، ولی مگه دیدن پدر و مادرم میزاره ندیده بگیرم هر اونچه که اتفاق افتاد! مگه پیر شدن یکباره ی پدر و مادر چیزیه که بشه ندیده گرفت! حواس پرتی بابا و کابوس های مامان، شکسته شدن چهره ی بابا و سفید شدن موهای مامان! درد داره نوشتن اینا. هرچند بابا به هر وسیله ای میخنده و میخواد ذهن ما رو منحرف کنه ولی آثار اون اتفاق توی خونه امون، اونقدر واضحه که فکر نکنم به این زودی ها از ذهنمون بره! این اتفاق میتونست خیلی خیلی بدتر از این اتفاق بی افته، میتونست خیلی بهتر تموم شه، یه چیزی در حد وسط اتفاق افتاد ولی همین حد وسط برای ما شک بزرگی بود. همه خودشون رو یه جور مقصر میدونن، امیدوارم اون استارت اولیه زده شده باشه واسه یه تحول و بزرگ شدن! بعد از یک هفته اوضاع یه کم بهتر شده ولی اون زخمی که به قلب مامان و بابا و ما خورده، جاش به این زودی ها خوب نمیشه!

پی نوشت: مشکل خانوادگی بود، نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم.
پی نوشت بعد: یکشنبه عروسی میترا بود، وقتی خانواده ی داماد ناراضی باشن، بهتر از این نمیشد!
پی نوشت بعد بعد: خونه ی سارا هم موکول شد به بعد از ماه رمضون.
پی نوشت بعد بعد بعد: پدر مهدیه، همکار سابق و دوست فعلی، سه شنبه هفته قبل به رحمت خدا رفت.
پی نوشت بعد بعد بعد بعد: قرار مصاحبه داشتم و نرفتم، چندین بار زنگ زدن ولی قسمت نبود برم، یه جای دیگه هم بود که دوست داشتم بهم زنگ بزنن و همون چهارشنبه وقتی موبایلم با بلوتوث به لپتاپ وصل بود زنگ زدن و خود به خود گوشی قط شد و دیگه زنگ نزدن!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد بعد: شنبه خواستگار خواهری و مادرش اومدن خونه امون و صحبت کردن، هر روز هم زنگ میزنن، بابا هم گفت بهشون بگید تا بعد از ماه رمضون ما میخوایم فکر کنیم! خواستگارا رفتن تحقیق، اونم از کی، سوپر پروتئینیه سر کوچه امون که از قضا دوست دائی ام هم هست، بعد توی عروسی دایی به مامان بزرگ گفته، مامان بزرگ هم پریروز اومد که ببینه چه خبره، و مامان یه جوری قضیه رو درست کرده، حالا بابا بهش بر خورده که چرا اونا رفتن تحقیقات! هر چی میگیم بابا جان، خوب اونا هم حق دارن تحقیق کنن، میگه نه، اول ما باید اوکی رو بدیم بعدا اونا برن تحقیقات!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

:,(((((((
بعضی وقت‌ها یه اتفاقایی می‌افتن که مثه خنجر تو دل زندگی فرو می‌رن. هیچ کلامی هم واسه تسلّی وجود نداره، فقط باید صبر کرد تا زمان یه کم دردش سبکتر بشه

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد