عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

هدیه زنده ی تولدم

امروز صبح حدود ساعت نه پا شدم، بس که سحر آب میخورم، یه سره تا ظهر توی دستشویی ام و یه خواب راحت ندارم، امروز صبح هم پا شدم که برم دستشویی یهو دیدم سنجابه توی قفسش دراز کشیده و یه جوری نفس میکشه، فک کردم داره خواب میبینه مثل همیشه! به قفس زدم، پا شد و چسبید به قفس، داشت خیالم راحت میشد که یهو یه وری شد و افتاد، دوباره تکرار کردم، باز هم یه وری افتاد، رفتم حسان رو صدا کردم، داشت حاضر میشد بره باشگاه، دو تایی بالا سرش وایسادیم، یه کم آسپرین حل کردیم و بهش دادیم ولی افاقه نکرد، گذاشتیمش توی سایه، ساعت دوازده مرد! بابا میگه حتما یه چیزی خورده، سوسکی، مارمولکی چیزی رد میشده و گرفته خوردتش، چون تا دیشب سالم بود!  این هم پایان ماجرای سنجاب!

پی نوشت: دیشب والدینم همراه با خواهری رفتن خونه خواستگار محترم، اونا عجله دارن ولی ما نه، فعلا قرار شده توی ماه رمضون چند باری با هم بیرون برن تا ببینیم چی پیش میاد!
پی نوشت بعد: یکی دیگه از گلدونام شروع کرده به فلفل در آوردن!

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

حیوون بی‌زبون راس بگو بهار، چیکارش کردی حیوونی رو؟ تو متهم ردیف اول این پرونده‌ای

آخی، تو رو با خودشون نبردن؟ خوب اینجور جاها جای بچه نیست، حوصله‌شون سر میره D:

خیلی بدجنسی من ارزوی مرگش رو داشتم ولی وقتی مرد, دلم براش سوخت
برو بچه نزاز حالتو بگیرم, خودم نخواستم برم

سعید سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

میگم بهار دعا کن روز عروسی تو کارت‌ها ننویسن بچه با خودتون نیارین، وگرنه باید بمونی خونه p:

هه هه هه هه
بیمزه
اسمایلی که زبونشو در میاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد