عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

قصه های گذشته

وقتی پای حرف های مامان بزرگم میشستم، کلی حرف داشت واسه گفتن، اکثرا هم حرف ها مال دهه های قبل بود، هر وقت حرف به عموهای بابام میرسید، مامان بزرگ قیافه اش توی هم میرفت و میگفت خیلی اذیتمون کردن، ولی هیچ وقت نمیگفت چطوری و کجا! هفته ی پیش، پسر عموهای بابام اومدن خونه ی مادربزرگم و ازش خواستن پدرهاشونو حلال کنه، چون چندین ساله به بدترین وضع جسمی دارن زندگی میکنن، الان عمو های بابا، حدود سنیشون، هشتاد و پنج و نود باید باشه، یکیشون آلزایمر گرفته و هیچ کس رو نمیشناسه، یکی هم رعشه به تمام بدنش سرایت کرده و تعادل نداره و کسی رو نمیشناسه! و چندین ساله توی این وضعیت هستن. اون روز که دو تا عمه هام و بابام و مامانم داشتن مامان بزرگ رو راضی میکردن تا حلالشون کنه، تازه فهمیدم قضیه چی بوده!
پدر بزرگ من مادرش از پسرها و دختر خونواده جدا بوده، بقیه یک مادر داشتن ولی پدر بزرگ من فرزند زن جوون مرگ شده ی پدرش بوده، مادر پدر بزرگم، دختر خان شهر بوده، و خان، فقط همین یک دختر رو داشته، از اونجایی که دخترش خیلی زود فوت میکنه، خان، همه ی اموال و زمین ها رو به اسم پدر بزرگ من میکنه! همین اموال باعث کینه توزی نامادری و برادر های ناتنی میشه! این برادرها و نامادری از هیچ آزار و اذیتی نسبت به پدر بزرگم دریغ نکردن، تا اینکه  به سن بلوغ میرسن و کارهاشون رو با سیاست انجام میدن، توی این مدت نصف بیشتر اموال و زمین ها رو نامادری تصاحب میکنه، پدر بزرگم طاقتش تموم میشه و رفتن رو ترجیح میده، هر ماه توی یک شهر! هر کاری از دستش بر میومده میکرده ولی ترجیح میداده برنگرده، چون وقتی برمیگشته تمام پول هایی که توی اون مدت درمی آورده، نامادری از چنگش در می آورده، چندین سال به همین صورت سپری شد تا اینکه مادر بزرگ من پیداش میشه! چهل سال با پدر بزرگم اختلاف سنی داشتن، و اون موقع پدر بزرگم دو تا بچه داشته، مادر بزرگم هم میبینه پدر بزرگم این همه ثروت داره و بچه هاش کوچیکن، قبول میکنه زنش بشه، از اینجا به بعد میرن شمال زندگی میکنن، بعد پدر بزرگم میبینه، تهران خیلی بهتره، و امکانات و اینا داره، دست زن و بچه رو میگیره و یه زمین زراعی توی تپه های عباس آباد فعلی در نظر میگیره واسه موندن و کشاورزی کردن، ثروتش اونقدر بوده که به فکر گاو داری و  اینا هم میافته! همون موقع یکی از برادرهاش، میاد تهران، از اونجایی که اون موقع بانک و این چیزا نبوده، برادرش میگه، من میرم ولایت، زمین هات رو میفروشم و پولشو برات میارم تا چیزایی رو که دیدی بخری و مستقر شی! برادره میره و همین کار رو میکنه، فقط موقع برگشت، اون یکی برادره گولش میزنه که اوههههه! این همه پول رو میخوای بدی به مسلم! اونوقت ما وضعمون خراب باشه!خلاصه اینقد توی گوش برادر میخونه تا اینکه پول های رو بین خودشون تقسیم میکنن و به پدر بزرگم میگن موقع رد شدن از رودخونه پولها افتاد توی آب! پدر بزرگ خودش میفهمه قضیه چیه ولی به روی خودش نمیاره و این جوری میشه که از صفر شروع میکنه! اون پولها هم خیری برای برادرا نداشت و هر کدوم یه جور این پول رو بر باد میدن. بابا میگه پدر بزرگم  قبل از فوتش حلالشون کرده ولی مامان بزرگ میگه از حق خودمو بچه هام نمیگذرم!

پی نوشت: فردا قراره بریم فرحزاد افطار! گفتن نداره رفتنمون ولی با یه مهمون غریبه ی آشنا قراره بریم که مثلا روش باز شه یه کم
پی توشت بعد: فردا تولد برادرمونه! برادرامون یعنی برادر من و ندا

نظرات 4 + ارسال نظر
سعید جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ http://thatdayevening.mihanblog.com

داستانی بوده واسه خودش ها، حیف که تو نویسنده نیستی وگرنه با نوشتن این داستان کلی مشهور می‌شدی

مینویسم, میدم فاطیما ویراستاری کنه

ندا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ

تولدشون مبارک.
با آقا داماد تشریف می‌برید؟

مبارک مبارک, تولدشون مبارک
بله با اجازه اتون, این بار شش نفری رفتیم, گمونم از این به بعد شش نفری بریم بیرون

س ح ر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://s-lonelygirl-18.blogsky.com

پیش ما بیا. .

س ح ر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ب.ظ http://s-lonelygirl-18.blogsky.com

پیش ما بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد