عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

اتفاقات خوشایند


یه سری اتفاقات خوب داره رخ میده که همه رو به فال نیک میگیرم
فک میکنم دوشنبه یه روز فوق العاده و رویایی باشه، برای اینکه آقای ش نازنین میاد محل کارمون تا یه جلسه کاری داشته باشیم
آقای ی تو این هفته هر وقت ما (من و رویا) رو میدید یاد آقای ش میوفتاد و یاد قولی که داده بود (اینکه دعوتشون کنیم بیان محل کارمون) و از اونجایی که آقای ی با آقای ش دوست بودن هماهنگ کردن این ملاقات کار سختی نبود، مایه اش فقط یک تلفن بود.
صبح حدود ساعت نه و نیم وقتی آقای ی با موبایل آقای ش تماس گرفت کسی گوشی رو بر نداشت، از اونجایی که من همیشه وبلاگ آقای ش رو میخونم، می دونستم تا صبح بیدارن و تازه ساعت چهار و نیم، پنج میخوابن، برای همین جای نگرانی نبود
وقتی چند دقیقه بعد تماس حاصل شد، قرارمون رو برای روز دوشنبه تعیین کردیم.  کلی اصرار از طرف ما بود که برای نهار آقای ش رو دعوت کنیم ولی بازم از اونجایی که آقای ش اخلاق خیلی خاصی دارن این دعوتمون رو قبول نکردن. به خاطر همین قرارمون شد ساعت2 بعد از ظهر، و تازه رسیدیم قسمت بس خوشایند و خوشحال کننده ماجرا! دوشنبه ها ساعت 2:30 تا 6:15 کلاس زبان داریم که از بخت و اقبال خوبم هفته ی بعد من این روز رو کلا دودر خواهم کرد و ندا مجبوره این چهار ساعت رو تحمل کنه، اونم تنهایی!

شرکت تو کلاس های زبان برای ما خیلی مزخرفه؛ روزهایی که کلاس داریم، از صبح به این فک میکنیم که چطور از این چند ساعت لذت ببریم!
صبح پشت سیستم میشینیم و برای یه روز کاری برنامه میریزیم که چه کار کنیم !، وقتی همه ی کارهاتو داری از روی برنامه انجام میدی و صبح تا ظهر کلی مطلب و محتوا آماده کردی تا بعد از تنظیم بزاری روی سایت، ییهو  تیک تیک ساعت بهت میفهمونه که بـــــــــــــــــدو! کلاست دیر شد! و به خاطر اینکه تیچرمون خیلی سخت گیره (به خاطر پنج دقیقه تاخیر کل اون ساعت رو برات غیبت میزاره) مجبوری تند تند هر کاری کرده بودی رها کنی و خودتونو و برسونید سر خیابون، و التماس که تورو خدا ما رو برسونید سر جمالزاده! اونم سر ظهر، توی اون گرما که خر تب میکنه! بعد با صورت های قرمز و بدن عرق کرده و نفس نفس زنون (به خاطر دو) میرسی سر کلاس! اونجاس که بعد از دیدن برو بچس بازم احساس خستگی بر تو غالب خواهد شد، چرا؟ چون همه با قیافه های مرتب و خندون و بدون خستگی سر کلاس حاضرن ولی تو حتی تمرین هاتو محل کارت حل کردی! وحشتناک اونجاس که تیچرتم توقع داره شما ها که همیشه تو امتحانات بالاترین نمره ها رو آوردین حتما سر کلاس تو بحث ها شرکت کنید!!!
پس دیدید واقعا حق داریم از صبح به این فکر کنیم که چطور از این چند ساعت لذت ببریم؟!!!

دیروز خیلی ناگهانی رئیس بزرگ سر زده اومد تو بخش ما، با خوشرویی که معمولا سالی یکبار از این آدم میبینیم اومد توی سالن، به همه ما یه شاخه گل داد و پشت سرشون آقای ح شیرینی می داد، برامون خیلی عجیب بود چون هیچ مناسبتی در کار نبود! آخرشم فهمیدیم قضیه مربوط به مناسبت هفته پیش بوده، ولی چون در گیر مسائل خدا بیامرز استاد بودیم ، مراسم روز خبرنگار و سالروز افتتاح ج د برای این هفته افتاد!
اینم عکس گل من و گل رویا که روی میزم گذاشتم، درسته این میز کار منه، ولی خوراکی هایی که مشاهده میکنید مال رویاس!



باز هم دوشنبه قراره یه دوست قدیمی برگرده، یه دوستی که با اومدنش خیلی میتونه کمک حالمون باشه! اومدنشو به فال نیک میگیرم

یه اتفاق خیلی خوب دیگه ای در پیشه!  قبلا گفته بودم تو یه وبلاگ گروهی و مهدوی هستم ، به نوبه ی خودش وبلاگ مطرحیه، و به خاطر این عضو بودنم کلی تو اینترنت مشهور شدم، رئیس وبلاگمون رویاس( هم تو محل کارم رئیسمه هم تو وبلاگ گروهیم). روزهای یکشنبه روزهای عاشقیه منه! و امسال روز نیمه شعبان مصادف شده با روز یکشنبه! احساس میکنم یه وظیفه ی سنگین رو دوشمه، خدا کنه از پس پست هفته ی دیگه بر بیام!
مصادف شدن نیمه شعبان با روز یکشنبه  رو بازم به فال نیک میگیرم




شعر نوشت:  نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم
                               که بی بهانه بگریم، بی ترانه بمیرم
                   دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم
                              که از نسیم و پرنده سراغی از تو بگیرم

sms نوشت: when i say i love you, i want to mean you that you are a part of me and i of you, and no matter what happens, we'll be together forever.

شهر هرت

 

شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه...

شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن

شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب

شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن

شهر هرت جایی است که همه بَدَن مگر اینکه خلافش ثابت بشه

شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه:‌ دوباره لاف زدی؟؟

شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند

شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند

شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند

شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند

شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر

شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت

شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد

شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند

شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف

شهر هرت جایی است که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن: به ما چه. مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند

شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن

شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری

شهر هرت جاییه که موسیقی حرام است حرام

شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه

شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه

شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی

شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار

شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی

شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است

شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه: نمی دونم هر چی بابام بگه

شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن

شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی..

شهر هرت جایی است که .......

خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!


پی نوشت: امروز تولد داداشیمه، سیزده سالش تموم میشه، حسان عزیزم تولدت مبارک

 

خرمگس


"پس من پشه ی خوشبختی هستم"
"چه بمونم...چه بمیرم"

وقتی آخرین صفحه رو خوندم، مثل تمام کتاب هایی که دوسشون داشتم دلم نمی خواست تموم بشه، ساعت رو نگاه کردم ساعت 4:35 دقیقه بود، انگار همین چند دقیقه پیش بود که بچه ها بعد از دیدن فیلم زلزله تلویزیون رو خاموش کرده بودن.
چقدر زمان سریع گذشت ، زمانی که دلم میخواست تا ابد تموم نمی شد دلم میخواست اون شب چهار شنبه اینقدر طولانی می بود تا طلوع خورشید روز چهارشنبه به اندازه سیزده سال طول میکشید، کاش جما اونجا بود و خرمگس حرفهایی رو که توی نامه نوشته بود رو در رو ، کنار جما، در حالی که دستاش تو دستهای جما بود میزد؛ کاش مونتالی هیچ وقت رضایت نمی داد، کاش مونتالی صبح روز چهار شنبه زودتر میرسید به جایگاه، کاش ...
از این به بعد یه شخصیت دیگه به شخصیت های مورد علاقه ام اضافه شد، یه قهرمان، یه اسوه ی وفاداری، یه خرمگس

سه فصل آخر رو با گریه خوندم طوری که صفحات کتاب مثل کارهای فلش پایینش موج دار بود
هنوزم بغض تو گلومه، دلم می خواد به حال خرمگس، جما، مونتالی و ... گریه کنم
نمی دونم دیگه چی باید بنویسم فقط پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندین حتما بخونید، واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داره، داستانش بی نظیره و به نوبه ی خودش جدید، از خوندنش پشیمون نمی شی


" جما برای او دوستی همه چیز تمام ، و دختری پاک و شجاع خواهد بود. دختری که بسیاری او را در خواب و رویا جستجو میکنند. جما در کنار او شانه بشانه ی او می ایستد ، با او می جنگد و از توفان مرگ لذت میبرد و شاید در لحظه ی پیروزی با هم بمیرند، چون بی شک پیروزی فرا خواهد رسید. از عشق ابدا چیزی با وی در میان نخواهد گذاشت ، از هر نوع سخنی که آرامش خاطر او را بر هم زند و احساس امنیت این دوستی بزرگ را تباه کند، پرهیز خواهد کرد"     
:: خرمگس، اتل لیلیان وینیچ::

دوراهی


حس خوبی نسیت
 مثل موندن بین یه دوراهی!
 تقصیر خودم بود نباید میزاشتم این اتفاق بیوفته
 به جای اینکه نظرش رو تغییر بدم بدتر ترغیبش کردم
 الان فقط کافیه حرف های قبل رو بهش بزنم تا یه هفته سر به بیابون بزاره
 هیچی هم براش مهم نیست
 نه کارش
 نه زندگیش
 نه خانواده اش
 نمی دونم چه کار کنم؟
 یه دوراهی
 اگه بخوام الان رابطه رو قطع کنم، هر چیزی امکان داره اتفاق بیوفته
 اگه ادامه بدم مطمئنم برای هر دومون مشکل پیش میاد
 اگه غریبه بود دلم نمی سوخت ولی ...
 دو هفته پیش که اون حرفا رو بهش زدم اینقدر قرص های آرام بخش و مسکن خورده بود که الان گندش در اومد
 از معده اش نمونه برداری کردن
 هنور معلوم نیست قضیه تا چقدر حاده
 نمی خوام برام مهم باشه ولی وقتی میبینم براش اینجوری مشکل پیش میاد خودمو مقصر میدونم
 اگه من باهاش نرم تر برخورد کنم ، دیگه این مشکلات رو نداره ولی خودم چی؟
 به خاطر غیبت هاش در آستانه اخراج از محل کارشم هست
 چه کار کنم؟!!!

روزانه



از اونجایی که ما آدم های معروفی بودیم و هستیم و خواهیم بود، امروز تو کل شبکه های تلویزیونی نشونمون داد
بازم از اونجایی که خیلی متواضعیم نمی خواستیم جلو دوربین بریم ولی چون دستور رئیس بزرگ بود که هیچ کس تو سازمان نَمونه ما هم مجبور شدیم اطاعت امر کنیم(البته رویا رفته بود امامزاده صالح و کاملا قصر در رفته بود)
کم مونده بود مجبورمون کنن بریم اِبن بابویه
کلی هم سوتی دادیم که از تعریف کردنش معذوریم چون آبروم میرهنیست من خجالتیم، به خاطر این گفتم(هان؟ چیه؟)
دیروزم یکی از کله گنده ها اومده بود بازدید، تو یه سخنرانیه یک ساعته که کرد، کل موضوعاتی رو که تو دنیا بود به هم بافت و آخرشم هیچی نفهمیدیم، خیلی جای تاسف داشت که ...
وسط سخنرانی داشت از غرب و کثافت کاری هاشون میگفت که بحث رو کشوند به هالیوود، باید قیافه ی آقای ع رو میدید وقتی جناب د هالیوود رو هالود تلفظ کردتو سالن کنفرانس ملت داشتن از خنده میمردن ولی از ترس اون بادی گارد قولچماف(بلد نبودم چطور مینویسن) کسی جرات خندیدن نداشت، آخر برنامه هم نزدیک بود تخته وایت بردی رو که گوشه ی سالن بود پرت کنه رو ندافک کنم چشم آقاشونو دور دیده بود

قرار بود سه شنبه بریم خونه سارا(چند ماه پیش یه پست در موردش نوشته بودم) ولی باز هم برنامه هامون جور در نیومد ، احتمالا یکشنبه بریم، خونشون کرجه، قراره یه از صبح تا بعد از ظهر رو  بدون دغدغه و فکر  روزگار و ... سپری کنیم(جهت اطلاع دُکی بود)


پی نوشت:دیگه مشکلی تو ادیت پست ارسالی نیست،( خواستم از محسن و امیر خان تشکر کنم)