عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

هذیون

آنفولانزا گرفتم، وقتی پلک هام رو میبندم گرمای وحشتناکی رو حس میکنم! خدا کنه بهتر شم وگرنه شمال، اونم شمال اردیبهشتی رو اون طور که باید ببینم نمیبینم!
وقتی چشمام رو بستم و داشتم هذیون میدیدم مدام توی این فکر بودم که سوغاتی براش بگیرم یا نه! وقتی سوغاتی میگیرم، اینقد نمی بینمش که یا خراب میشه یا تاریخش میگذره، وقتی هم براش نمیگیرم عذاب وجدان میگیرم که چرا براش هیچی نیاوردم!
از درسام عقبم و این چند روز نبودن هم مصادف میشه با هیچی درس نخوندن!
یعنی من الان دیوونه ام جون خودم! انگشتام جون ندارن تایپ کنن و چشمام مدام بسته میشه ولی نشستم و تایپ میکنم! اعتیاد یعنی همین دیگه! باید به اندازه ی این چند روز بی نت بودن، مصرف کنم که مشکلی برام پیش نیاد خب!

من همونطور که با دوستای نزدیک و با اقوام نزدیکم راحتم و هر حرفی رو میزنم و کلا خودمونی ام، با افراد غریبه به شدت رسمی برخورد میکنم و دوست ندارم ذره ای صمیمی بشم! دوستم ندارم کسی رو که نمیشناسم پاشو فراتر از خط قرمزی که میکشم بزاره! پس بی زحمت حد خودتو نگه دار و بدون، هر روز سلام و علیک کردن و از کنار هم رد شدن دلیل بر صمیمیت نمیشه! وقتی میبینی به فامیلی صدات کردم تو هم حق نداری اسم کوچیکمو به زبون بیاری و بهونه بیاری که چون با دوستای دیگه ات صمیمی هستی و اسم کوچیکشونو صدا میکنی باید منم به اسم کوچیک صدا کنی! اصلا از این آدم هایی که میخوان به زور تو رو با خودشون صمیمی کنن خوشم نمیاد! اگه منو میشناختی هیچ وقت اینطوری نمیگفتی! اصلا شیطونه میگه همچین با همه سنگین و سخت برخورد کن که اگه کسی از کنارتون رد شد، دستش بیاد که چطور باید برخورد کنه! کاش میتونستم همه ی این حرف ها رو بهش بزنم تا آروم بگیرم! کاش میتونستم گاهی اوقات هر چی به ذهنم میرسه به طرف مقابلم بگم! کاش میدونست من آدمی نیستم که با یک حرف ساده خام بشم! کاش میدونست خیلی حرف ها حرمت داره و هر جایی و به هر کسی نمیشه زد! کاش اونقدر جرات داشتم که خودکشی مجازی کنم و فقط وبلاگم رو داشته باشم! کاش همه ی آدم ها بفهمن که اینترنت فضایی نیست که بشه کسی رو شناخت و عاشق شد! میتونه وسیله ی آشنایی باشه ولی نمیتونه شناخت حاصل کنه! دلم برای همه ی  اون افرادی که اینترنتی عاشق شدن و اینترنتی شکست خوردن میسوزه! کاش آدم ها اینقدر شرف داشتن که کسی رو به بازی نگیرن! کاش من الان حالم خوب بود و هذیون نمیگفتم! ولی اینا حقیقته، خودم چندین نفر رو دیدم که با حرف های عاشقانه ای که از پشت مانیتور رد و بدل شد، عاشق شدن و ضربه های سختی خوردن! البته برعکسشم دیدم، که از همین طریق آشنا شدن و الان بچه اشون هفت ماهشه و خیلی هم با هم خوشبختن! چی داشتم میگفتم به کجا کشیده شد؛ این جور آدم ها همیشه هستن، همه جا هستن، تو باید مراقب خودت باشی، مراقب دلت باشی!

تولدانه دو

امروز خیلی خوش گذشت، صبح پا شدم و شروع کردم به ژله درست کردن، سالاد ماکارونی هم درست کردم، میوه چیدم، شیرینی چیدم، کتری برقی رو هم بردم توی اتاق که اگه خواستیم قهوه بخوریم دیگه هی نخوام برم و بیام! طفلک مرجان حالش اصلا خوب نبود ولی با این حال خودشو رسوند، بچه ها وقتی موقع اومدن به خونه ی ما میشه معمولا همه اشون میان، امروزم هم کسی غیبت نداشت! دستشون درد نکنه کلی هم هدیه گرفتم امروز!حمیده یه روسری بهم داد، مرضیه جا عودی، سارا یه بلوز، مرجان هم یه نیم ست، سمیه هم یه جا موبایلی و گلدون بهم داد، فکر کنم تا آخر اردیبهشت این بساط همچنان ادامه داشته باشه! دست مامان گلم هم درد نکنه که خیلی به زحمت افتاد.
فردا هم عازم شمال میباشیم، امیدوارم تعطیلات خوبی باشه

پی نوشت: اینم عکس هدیه هایی که گرفتم، البته دو تا از اقلام کمه که جایز نبود توی عکس باشن

نمایشگاه کتاب

دیروز بهم اصرار کردن که بیا بریم نمایشگاه و امروز ساعت نه و نیم قرار گذاشتیم، بماند که یک ساعتی منتظر عروس خانوم شدیم و آخرشم من نفهمیدم کجا رفته بود! وقتی رسیدم رفتم توی نگهبانی و زنگ زدم بهشون که من رسیدم! یک آقایی کنار آقای نگهبان نشسته بود! هم اون هی منو نگاه میکرد و هی من اونو نگاه میکردم! هیچ کدوممون هم حافظه امون یاری نکرد و بی تفاوت رد شدیم! وقتی رفتم پایین و منتظر مهدیه بودم تازه یادم افتاد که این آقای ح بود که سر قضیه ی بنر های تبلیغاتی و اینا کلی با هم تلفنی حرف زدیم، توی این حرف زدن ها هم یه سوتی درست و حسابی دادم که اصلا روم نمیشه اینجا بگم! فقط در این حد بگم که وقتی من این سوتی رو دادم آقای ح فکر کرد منم آره و گفت خانوم ر یادم باشه من حتما شما رو ببینم! وقتی هم یه بار اومد قسمت ما و منو صدا کرد جون خودم از خجالت اصلا نگاش نکردم! عینهو خانوم ها سرم و انداختم پایین و گل های قالی(مثلا) رو نگاه میکردم. خلاصه زنگ زدیم آژانس و آژانسیه جو گیر شد و اومد توی حیاط سازمان دنبالمون.نمایشگاه وضعیتش مثل قبل، بی سرو سامون! فقط یه کار خوبی که کردن این بود که بخش دانشگاهی و کودک و نوجوان رو آورده بودن بیرون از مصلی، چندان فرقی با نمایشگاه قران نداشت، بیشتر غرفه ها مذهبی بود خب! من که هیچ کتابی نمیخواستم بخرم، ولی با این حال کافه پیانو و حکایت عشق بی شین... و گرفتم، باقی دوستان هم که ماموریت کاری اومده بودن، نقش خطیره جمع آوری بروشور رو به عهده داشتن. توی نمایشگاه یهو نسترن رو دیدم یکی از بچه های دانشگاه! میدونستم نامزد کرده و تا گفت با نامزدم اومدم گفتم کوش ببینم! حالا اون نمیخواست نشونم بده ها! من اصرار کردم! خدایی نسترن جای مادره پسره بود خب! منم سریع اومدم و به مریم و مینا خبر دادم، موقع نهار هم مثل سال پیش پهن شدیم روی چمن ها! بماند بساطی داشتیم واسه خوردن غذا که اصلا جایز نیست عنوان کردنش. بعدشم بچه ها زحمت کشیدن و کادوی تفلد برام گرفته بودن. رویا از این گوی های شیشه ایه موزیکال گرفت که مجسمه ی من و آقامون روی اسب سفید توی گویه. مهدیه هم یه شال خوشرنگ بنفش برام گرفته، ندا هم یه ادکلن خوش بو برام خریده که خوب کاری کرد چون ادکلن خودم داره تموم میشه، واقعا دست همشون درد نکنه!

پی نوشت: امروز یکی از اون روزهای دوست داشتنی بود

تولدانه

دیروز از ساعت شش صبح کار و فعالیت خطیر این جانب که شامل جواب تلفن و اس ام اس بود شروع شد! معصومه از بچه های دانشگاه اولی بود، حول و حوش ساعت 9 پیک اس ام اس و تلفن بود! اینقد اس ام اس ریپلای کردم و جواب دادم که وقتی همراه اول اس ام اس تبریک فرستاد هم اس ام اسش رو ریپلای کردم  و داشتم دنبال متن میگشتم برای عرض تشکر که تازه دوزاریه کجمان افتاد. خاله جان ها هم که انگار برنامه ریزی کرده بودن و به ترتیب از اولی تا سومی پشت سر هم تبریک فرستادن! ولی موقع تبریکات تلفنی از آخر شروع کردن به اول. تلفن تمام طول روز و شب کنار من بود و وقتی زنگ میخورد، مامان میگفت بردار با تو کار دارن!!! روز تولدت که میشه، منتظر یه سری از دوستاتی که مطمئنی حتما زنگ میزنن! و اگه زنگ نزنن کلی آخر شب میتوپی بهشون! دقیقا کاری که دیشب با دوست گرامی کردم! البته به خاطر مشکلاتی که این چند هفته داشتیم با هم سر سنگین بودیم ولی نه دیگه روز تولد! البته هر کی دیگه بود کاری باهاش نداشتم ولی دوستیه ما بر میگرده به شونزده هفده سال پیش! دوستان جان هم زنگ زدن که بعد از ظهر بیان خونه مون ولی برای سارا یه مشکلی پیش اومد که نشد بیاد و قرارمون افتاد چهارشنبه بعد از ظهر! مریم هم هدیه اشو پنجشنبه داده بود،خاله جان کوچیکه هم برام یه اسپری خوشبو خریده بود، مامان هم برام یه روسری خرید(بعدا عکس هدیه ها رو میزام) و بابا هم پریشب بردمون دربند. چندین سال بود که نرفته بودیم و نشستن روی تختی که توی آب بود واقعا دلپذیر بود! چه رستوران هایی زده بودن. هر کدوم برای جلب مشتری یه آبشار گذاشته بود توی رستورانش، ولی هیچکدوم اون رستوران ساده و معمولی که تخت هاش توی آب بود نمیشد!
دیشب موقع خواب موبایلمو گرفتم دستمو دوباره اس ام اس های تبریک رو خوندم و توی دفتر حضور و غیاب خودم، تیک میزدم! آخرین سری اس ام اس ها که حدود هشت نه تایی میشد از طرف م بود! همه ی اس ام اسا یه طرف و این هفت هشت تا یه طرف دیگه!چرا! چون م خط های تلفنش قط بود و به خاطر اینکه روز تولدم رو بهم تبریک بگه، رفته بود و یه سیم کارت خریده بود. و خب این برام خیلی ارزش داشت البته همه ی اس ام اسا(یعنی فرستنده هاس اس ام اس) برام عزیز بود ولی خب اینا با بقیه فرق داشت.
تبریکات مجازی هم از نظر تعداد و اندازه کمتر از تلفن ها و اس ام اسا نبود! سعید یه کارت تبریک فلش برام فرستاد و توی گودرش کیک و کادو شیر کرد، فاطیما و نرگس هم همینطور، و تبریکات فیس بوکی همچنان ادامه داره
از همه ی دوستان و عزیزایی که به یادم بودن واقعا ممنون، ایشالا تولداتون جبران کنم


پی نوشت: دیروز در یک عملیات انتهاری، عموی مامانم که در ایتالیا به سر میبرند، اینجانب رو در صفحه ی فیس بوکش ادد کرد! از اونجایی که عمو جان بسیار حساس میباشند نمیدونم چه کار کنم! دقیقا پروفایل تک تک دوستان رو چک خواهند کرد و کلی نصیحتمان! الان منتظر ایمیل نصیحتشان میباشم
پی نوشت بعد: به یاد قدیما از اون پست های پر اسمایلی نوشتما! خدایی اسمایلی ها رو حال کردی
پی نوشت بعد بعد: دوباره فرم مرحله دو رو برام فرستادن و نوشتن تا الان فرم به دست ما نرسیده تا بیست و یکم مهلت داری بفرستی! حالا اینا ول کن نیستن


اضافه نوشت: با دوست جون های همکار قبلی فردا میرم نمایشگاه! نمایشگاه نطلبیده مراده

بیست و چهار تا بهار و دیدم

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/1234.jpg

همیشه روزهای تولدم، با وجود شادی وصف ناپذیری که توی وجودم دارم، یه حس غم انگیز هم توام با اون حس شادی دارم! واقعا نمیدونم این حس از کجا نشات میگره، ولی یه چیزی توی وجودم میگه خب یک سال دیگه هم گذشت! سالی که از یه سری لحاظ با تمام سال های پیش فرق داشت! توی این یک سال خیلی چیزا تجربه کردم که تا حالا نکرده بودم.
وقتی نوجوون بودم همیشه میگفتم بیست و چهار سالگیم یه سال خاص برام میشه! همیشه فکر میکردم توی این سال وارد مرحله ی جدیدی از زندگیم میشم(کار، ازدواج، تحصیلات...) فکر میکنم به همه ی اون چیزایی که دنبالشون بودم برسم


پی نوشت:هی! تولدت مبارک دختر کوچولو

پی نوشت بعد: در مورد امروز و مراسمات و تشکیلات بعدا مینویسم