عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

نوشته ی قاطی پاتی

از وقتی میخوام به طور جدی به این قضیه ی کار فکر کنم، اینقدر درگیری ذهنی برام پیش اومد که حتی نتونستم نیم ساعت بشینم و فرم استخدام رو بالا پایین کنم!
مامان میگه من با این محیط کارش مشکل دارم! خودمم همینطور. ساعت کارشم یه جوریه و مهم تر اینکه دو هفته ی دیگه شروع میشه و خبری از مرخصی واسه امتحانات پایان ترم نیست! امروز آخرین مهلت ارسال فرمه و من هیچ کاری نکردم و کلا بی خیال این قضیه شدم!
پنجشنبه که داشتم از یونی بر میگشتم، ظل گرما، حدود ساعت سه بود و جاده مثل همیشه نسبتا خلوت بود، بماند رفتنی یه ماشین باحال با آدمای باحال تا خود دانشگاه اسکورتمون کردن ، ولی قضیه ی برگشتنش وحشتناک بود! نرسیده به ایوانکی، یه پراید سفید که جلوی ماشین ما بود، اذیت میکرد و نمیزاشت من ازش سبقت بگیرم! ترسناکی ماجرا این جا بود که سرنشینای ماشین دو تا زن بودن با یه مرد! دختره که عقب نشسته بود هی ما دو تا رو نگاه میکرد و میخندید! پسره راننده بود که مطمئنم مشکل داشت! سایبون توری که معمولا شیشه ی عقب میزنن رو به شیشه ی جلو چسبونده بود و پنچره ی خودش رو با دستمال لنگی پوشونده بود! مدام بر میگشت و قهقه میزد! نمی دونم چطوری جلوش رو میدید! ولی حدود یک ربعی نزاشت من از پشتش تکون بخورم! راننده که خل وضع بود هیچ، سرنشیناشم مشکل داشتن! تا حالا توی رانندگی اینجوری نترسیده بودم! حالا من ترسیدم بروز نمیدم! مریم که بطری آب دستش بود و مدام بلند بلند صلوات میفرستاد و آب میخورد! وضعیت وحشتناکی بود که نزدیک پلیس راه خلاص شدیم!
دیروز هم که سال عموم بودم و میخواستیم بریم بهشت زهرا، منم حالم خراب! با این حال رهسپار خونه ی مادر بزرگ شدیم! من تا چشمم به درخت توتشون افتاد چهار پایه ی گوشه ی حیاط رو برداشتم و رفتم توت خوردن(حالا من چقد اهل خوردن اینجور چیزام انگار)! همون موقع باد شدید گرفت و نزدیک بود منو باد ببره! بابایی اومده میگه مگه تو اونی نبوده که تا الان داشتی آه و ناله میکردی!!! دیدن طبیعت وحشی خودش حال آدم رو میاره سرجاش!
فاطیما یه دختر مهربون و دوست داشتنیه! توی گودر با هم آشنا شدیم! دوم دبیرستان و عاشق کتاب! یه وبلاگ هم داره که مادر و برادرش هم میان براش نظر میدن، حالا واسه چی معرفیش کردم! میخواستم اینو بگم! امروز که داشتم جیمیلام رو چک میکردم یه ایمیل تبریک برام فرستاده بود! با یه آهنگ شنیدنی به عنوان هدیه! هنوز وقت نکردم به گودر سر بزنم و رسما ازش تشکر کنم!(نمیدونم چرا دلم خواست اینجا هم اینو بگم) همیشه خدا رو شکر میکنم که دوستای خوبی دارم! خیلی خوب! همشون مثل برگ گل میمونن، چه اینترنتی چه عینی! با اینکه دوستای اینترنتیم رو ندیدم ولی هیچ وقت محبتشون رو از من دریغ نکردن


پی نوشت: فکر کنم خیلی قاطی پاتی نوشتم، و این دقیقا نشون دهنده ی ذهن قاطی پاتی خودمه!
پی نوشت بعد: ریحونام شدن دو  سه سانتی! میخوام کاملا بلند شن و بعد عکسشون رو بزارم

دو دل

به مناسبت هفته ی کارگر و اینا از محل کار قبلیم زنگ زدن و گفتن بیا برای دریافت بن خرید کالا. منم که به عشق دیدن بچه ها قبول کردم که میرم، میخواستم هفته ی آینده برم که به دلیل پاره ای از مسائل ترجیح دادم این هفته برم، اول قرار بود چهارشنبه یعنی فردا برم، بعد که دیدم مهمون داریم، گفتم همین امروز میرم! دیشب هم به ندا اس ام اس زدم که نهار خواستی بیاری آبشو زیاد بریز؛ خلاصه امروز صبح مثل روزهای دیگه از خواب بر خواستیم و یواش یواش آماده شدیم، البته بماند که شوق سر کردن چادر عربی و انداختن کیف جدید هم کلی به شور و هیجان دیدار اضافه کرد، در حین آماده شدن بودم که دیدم، یه اس ام اس از یه شماره ناشناس زده شد، اول کلی شماره رو بالا پایین کردم و بعد رفتم سراغ محتوا! با سلام لطفا فرم مرحله دو استخدام... داشتم شاخ در میاوردم! اصلا فکرشم نمیکردم توی مرحله یک قبول شم! خلاصه با شوق و ذوق مامان رو در جریان گذاشتم ولی وقتی نبود که برم سر اینترنت تا فرم رو ببینم! وقتی رفتم پیش بچه ها، بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسی، رفتم پشت میز ندا و جیمیلم رو باز کردم! نوشته بود از بین 127 نفر متقاضی، 21 نفر به مرحله ی دو راه یافته اند و از این حرفا! شرایط کاری رو نوشته! نوشته شرکت توی یه برج تجاری نرسیده به پارک ساعیه! کار هایی رو هم که باید بکنم نوشته! کارهای احتمالی رو هم نوشته! بعد ساعت کاریش از هشت صبحه تا چهار و نیم! و پنج شنبه ها هم تا یک! شروع کار هم از هشت خرداده! نکته ی قابل توجه که با رنگ قرمز هم نوشته مسئله ی بیمه است که نوشته بیمه نداریم! حقوق هم هر چی خواستی بنویس و سعی میکنن کمتر نشه! فرمشم که عینهو فرم استخدام همه چی داره! نمیدونم چه کار کنم؟ بیمه نباشه یعنی سابقه نیست! و کلا من با این برج های اداری تجاری مشکل دارم! باید تا شنبه تصمیم بگیرم! هنوز نمیدونم چه کار باید بکنم!
خلاصه امروز از اون روزهای بود! از یه طرف کار و از طرف دیگه دیدن بچه ها!

پی نوشت: یه دل میگه برم و یه دل میگه نرم!

ثمره

صبح وقتی آفتاب افتاد توی صورتم و خواب از سرم پرید، باز هم کسالت و کرختی سراغم اومد، پیش خودم گفتم یه روز کسالت بار دیگه شروع شد! گوشی رو چک کردم، ساعت هفت دکتر اس ام اس زده و من تازه خوابیده بودم! درگیر فکر کردن به اس ام اس بودم و عوض کردن لباس ها... مثل عادت این یه هفته، رفتم و به گلدونم آب دادم، چشمام هنوز تار میدید، ولی داشتم با آب پاش، تمام سطح خاک رو خیس میکردم، متوجه دو تا برگ سبز ریز شدم، اولش فکر کردم علفه، بعد که دقت کردم دیدم نه! سطح خاک پر شده از این جوونه ها! یه سریشون سبز شده و یه سری شون هنوز سرشون رو به پایینه! لذت و شادی که از دیدنشون وجودم رو گرفت غیر قابل توصیفه! یاد حرف مامان بزرگ افتادم که میگفت دستت خوبه برای گل و گیاه! خواستم به دکتر خبر بدم از شوقم. رفتم بالا و با شوق و ذوق برای مامان تعریف کردن! کلا هر چی ناراحتی و غم و غصه داشتم یادم رفت! با هیجان خاصی بیست دقیقه دوچرخه زدم بدون اینکه زانوم اذیت کنه! هیچ اثری هم از سر درد چند روزه نیست! انگار نه انگار پریشب تا صبح دستمال به سر بودم و آه و ناله میکردم! به خاطر این روحیه ی خوبی که امروز دارم، رفتم برای خودم یه کیف خریدم! روی کیفم یه جای مخصوص داره برای آویزون کردن جینگیل ها! اول کلید هام رو از روی جاکلیدیم بر داشتم و جاکیلیدیم رو که چند تا گربه ی ملوسن رو بهش آویزون کردم، بعد اون آویز موبایل ولنتاینی که دو قسمت بود و یه قسمتش دست منه و اون یکی دیگه دست دوست پسرمه( فکر کنم دسته مهدیه باشه، یادم نمیاد اون روز تقسیم بی اف و جی اف ها کی به کی شد)  رو بهش زدم! الان کلی سر خوش و خوچحال میباشم!


پی نوشت: این خیلی خوبه که با این سرگرمی های الکی میتونم سر خوش شم!

پی نوشت بعد: خب من هر سال دو سه نفر رو داشتم که روز معلم رو بهشون تبریک بگم؛ ولی نمیدونم چرا امروز هیچ کس رو پیدا نکردم! به هر حال روزشون مبارک

پی نوشت بعد بعد: نمی دونم چرا هیچ اقدامی برای بر طرف کردن مشکل گوشیم نمیکنم! انگار نه انگار که یک طرفه شده و یک هفته زمان میبره برای درست شدنش! شایدم مشکله دیگه ای داشته باشه خب

دلتنگ

اگه بخوام دلتنگی رو از یک تا ده رتبه بندی کنم، به وضعیت الانم رتبه شش بدم!
الان این همه بی قرارم، اگه به رتبه های بالا تر برسه به کجا میرسم!


پی نوشت: نمیدونم چطور باید بنویسم تا بفهمی دلتنگم

پی نوشت بعد: فکر کنم یک هفته ی دلگیر شروع شد

من اگه جنس مخالف بودم

اگه مرد بودم همیشه ته ریش میزاشتم
اگه مرد بودم سعی میکردم شیک پوش ترین باشم! توی محیط های رسمی حتما کت شلوار میپوشیدم و جاهای دیگه اسپرت میگشتم
اگه مرد بودم همه فن حریف میشدم، از همه چیزای برقی و الکتریکی سر در میاوردم
اگه مرد بودم از سن پایین شروع میکردم برای خودم کار جور کردن و دست تو جیب خودم کردن
اگه مرد بودم و توی خیابون میدیدم یه مردی مزاحم یه خانوم شده حتما میرفتم باهاش گلاویز میشدم
اگه مرد بودم تا قبل از بیست سالگی با هیچ دختری صمیمی نمیشدم
اگه مرد بودم  یه دختر خوب و نه خیلی خوشگل رو انتخاب میکردم و بعد از اینکه کاملا شناختمش برای همیشه کنار خودم نگهش میداشتم
اگه مرد بودم خیلی سنگین ولی مودب با خانوم ها بر خورد می کردم
اگه مرد بودم و از یه خانوم خوشم میومد طوری بر خورد میکردم که طرف فکر کنه دوسش ندارم
اگه مرد بودم هیچ وقت حتی فکر خیانت به شریک زندگیم یا شریک عشقیم رو هم نمیکردم و صادقانه دوسش داشتم و همیشه اینو بهش میگفتم
اگه مرد بودم بین روز حتما زنگ میزدم منزل و از احوالات بانو جویا میشدم
اگه مرد بودم آخر وقت کاری به عشق همسرم زود کار رو جمع و جور میکردم و می رفتم پیشش
اگه مرد بودم هر شب دست زنم رو میگرفتم و میبردمش قدم بزنیم و حرف بزنیم! هر شب این کار رو میکردم چون میدونم خانوم ها دو تا گوش میخوان که حرف هاشونو بشنوه! با گوش دلم میشنیدم حرف هاشو
اگه مرد بودم غیرتی هم بودم! نمیزاشتم همسرم با مانتو بگرده و مقیدش میکردم با چادر باشه! البته نه اینکه مجبورش کنم، با سیاست یه جوری راضیش میکردم
اگه مرد بودم دوست داشتم خانومم هر جا میره، به من بگه و بره
اگه مرد بودم با سیاست خاصی با مامانم و همسرم برخورد میکردم که هیچ کدومشون دلخور نشن
اگه مرد بودم رقصیدن رو حتما یاد میگرفتم
اگه مرد بودم از سیاست کاملا آگاه بودم ولی از دور
اگه مرد بودم عاشق فوتبال بودم
اگه مرد بودم هر شب سراغی از مامانم میگرفتم
اگه مرد بودم خلاصه از اون مردهای باحال میشدم که همه دوست داشتن باهاشون ارتباط داشته باشن

پی نوشت: الان عاشق خودم شدم خب

پی نوشت بعد: فکر کنم خیلی چیزا موند که ننوشتم

پی نوشت بعد بعد: تو هم بازی کن،البته اگه دوست داشتی