عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

اسمشو نبر

اون دسته از آدمهایی که تو جزوشون هستی، از نادرترین آدمهای روی زمین اند، من توی عمر بیست و چهار ساله ام فقط دو تا آدم این مدلی دیدم! اگه بخوام جزئیاتشون رو شرح بدم، واقعا نمیدونم باید چطور شروع کنم! ولی در کل میتونم بگم شماها وقتی دور و برتون شلوغه و از حمایت کسی بر خوردارید؛ مدام به پاچه ی دیگران میپرید و گاز میگیرید، و وقتی تنها میشید، مدام پارس میکنی و میخوای یه جوری آدم رو به طرف خودت جذب کنی! نه، مثل اینکه زدم به هدف و بهترین تعریفی که میتونستم از این دسته بکنم، همین جمله بود. دعا میکنم هیچ کسی گیره شما نیوفته! به آدم های زیادی ضربه زدی ولی خودت بیشتر از همه ضربه خوردی! دلم برات میسوزه چون حتی یه دوست صمیمی هم نداری! یه موقع هایی همه رو از خودت میرونی به خاطر یه نفر و یه وقت هایی که دیگه اون یه نفر رو نداری، دلسوزیت برای بقیه شروع میشه! گمونم یه بیماری روانی داشته باشی! خدا شفات بده! خیلی خوشحالم که بعد از اون ماجرا یا یه پاک کن، توی هر صفحه از زندگیم بودی پاکت کردم! پاک پاک! گاهی اینقدر فکر میکنم تا فامیلیت یادم بیاد! ( به خودم افتخار میکنم بابت این خصوصیتم، که هر وقت بخوام میتونم کسی رو از زندگیم پاک کنم) بعد از اون ماجرا دیگه حتی اسمت رو به زبون نیاوردم ولی اونای دیگه باز گولت رو خوردن! باز ضربه دیدن! و این سیکل همچنان ادامه داره
نمیدونم چرا اینا رو نوشتم، شاید خواستم برات دلسوزی کرده باشم، ولی ارزش دلسوزی رو هم نداری، مطمئنم!!!


پی نوشت: توی وبلاگی خوندم که نوشته بود ما وبلاگ نویسا جزو صادق ترین افرادیم، چون همه ی خصوصیات خودمون رو مینویسیم! چه خوب چه بد! منم موافقم، چون هم خصوصیات خوبم رو اینجا نوشتم هم خصوصیات خاص و مخصوص به خودم رو، و هم خصوصیات سگیم رو! و از این بابت به خودم افتخار میکنم خب

پی نوشت بعد: اگه جواب در خواست کارم بیاد، فکر کنم بهترین کاری میشه که حتی تصورشم نمیتونستم بکنم، کاری که هم به رشته ام مربوطه و هم به سابقه ی کاری و خوراکم

حق

http://baharane.persiangig.com/image/tumblr_kyleddLnN61qa2txho1_500.jpg

کسی که دوستش میداریم همه گونه حقی نسبت به ما دارد، حتی حق اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد


پی نوشت: جمله بالا از کتاب ژان کریستف نوشته رومن رولان

اضافه نوشت: و من فکر میکنم تو هم نسبت به کسی که دوسش داری این حق رو داری

باغبونی

دیروز غروب وقتی نگار رفت، تا دو سه ساعت دستم بوی تنش رو میداد! هی بو میکردم و هی قربون صدقه اش میرفتم، هی بو میکردم و هی بهش فحش میدادم، بی شرف دیگه یه جا بند نمیشه، وقتی میخوابه، دوست داره بلند شه، وقتی بلند میشه، دوست داره بشینه! همه چی رو باید از دور و برش بر داشت! دندوناشم که زده بیرون. وقتی شصت دستشو گاز میگیره و گریه میکنه، قیافه اش دیدنیه! دوست نداشتم دستام رو بشورم و تا دو سه ساعت دست به آب نزدم تا بوی دستم نره! حس خوبیه! هنوز یه نشونه از لحظاتی که دوسش داری وجود داشته باشه و تو تا مدت ها اون نشونه رو حفظ میکنی! مثل هفت هشت ماه پیش که با م برای خرید پینکی رفته بودیم و به خاطر اینکه توی تاکسی کنار هم نشستیم، چادرم بوی ادکلنش رو میداد، وقتی بوش میکردم حس میکردم کنارمه، بوش زیاد نبود ولی برای من بوییدنش یه جور سرمستی رو به دنبال داشت! یا مثلا دستمال کاغذی ای که تو(مخاطب خاص) سالها نگهش داشتی چون برات بوی خاصی داشت!

امروز صبح هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که مامان گفت پاشو بریم بازار روز خرید کنیم؛ در این گونه مواقع، مادری اصلا کاری به این نداره که چشمات پف کرده است یا اینکه هنوز  لب به چیزی نزدی یا هنوز ورزش نکردی! ولی تونستم به زور تا ساعت نه و نیم نگهش دارم و کارهام رو انجام بدم! و بعدشم که رهسپار به سوی بازار روز و خریدن سبزیجاته هفت هشت ماهه ی یخچال و فریز؛ از صبح نشستم کمکش، الان دستام بوی کرفس، نعناع، جعفری، تره فرنگی و اسفناج رو توام میده! دیگه بماند سرخ کردن و ایناش! موقع برگشت از بازار روز مامان رو مجبور کردم بریم باغ گل که نزدیکه بازار روز بود، هنوز یازده نشده بود( ساعت کار باغ گل تا 11)و بلواری که باغ گل توش بود پر از درخت های توت قرمز بود، منظره ی خوشگلی بود وقتی میدیدی درخت های کنار بلوار همش توت قرمزه، البته هنوز نرسیده بود و شاخه ها پر از توت های صورتی بود. گشتن توی باغ یکی از لذت بخش ترین لحظات رو برای هر روحیه ای در بر داره! دیدن اون همه گل، بوی خوش گل و درخت! عالی بود، از باغ گل یه گلدون فلفل خریدم و یه بسته بذر ریحون؛ فلفل رو توی گلدون  گذاشتم( اینه) و بذر های ریحون رو توی گلدون بیضی شکل کاشتم! خدا کنه در بیاد و اون موقع است که کلی لذتشو ببرم.


پی نوشت: هیچی اصلا!!!

فرصت

میدونم برای همه این اتفاق افتاده! اینکه زمانی ، توی یک مکانی، یه موقعیتی برات پیش میاد که شاید دیگه هیچ وقت این موقعیت پیش نیاد. و تو خیلی راحت از روی عمد یا نا خود آگاه، یا از روی ترس و واهمه میزنی و اون موقعیت پیش اومده رو خراب میکنی! تا مدت ها به خودت فحش  و بد و بیراه میگی، تا مدت ها حسرت اون موقعیت رو میخوری! مدام میخوای مثل اون موقعیت رو جور کنی ولی جور نمیشه! هر دفعه یه چیز مُهَیا نیست! طبیعیه که اگه اون موقعیت حساس هم بوده باشه تو خودت رو نبخشی بابت کاری که کردی! شاید دیگه هیچ وقت اون موقعیت پیش نیاد و تو میمونی و شاید یک عمر حسرت!
خصلت آدم همینه! گاهی کارهایی میکنه که نباید بکنه و گاهی کارهایی نمیکنه که باید بکنه!
پس بهتره از فرصت هایی که برامون پیش میاد به خوبی استفاده کنیم.


پی نوشت: مخاطب خاص نداشت، مطلبی خوندم در این رابطه گفتم اینجا هم در موردش بنویسم

اپیزودینگ

چند شب خواب آشفته میدیدم، دلیلشم نمیدونم! بیشتر خواب موج و دریا. توی کتاب تعبیر خواب اینا نشون ضمیر نا خود آگاهمه! خواب های این چند شب هیچ، خواب دیشب یه جوری بود! عین صحنه های بیداری! من و تو، کنار هم، دست توی دست هم، روی یه نیمکت(مثل نیمکت های مدرسه) توی یه اتاق، نه اتاق معمولی نبود، توی کلانتری بود!!! چندین نفر هم جلوی ما بودن و ما متهمین ردیف آخر! خونسرد بودیم! انگار میدونستیم بی گناهیم و خیلی زود آزاد میشیم، ولی موضوع اینجاست که نمیدونم گناهمون چی بود؟!

اوایل پاییز عمو وسطیه اومد خونمون و گفت می خوام براتون گل یاس بیارم، بابا گفت ما که باغچه نداریم! عمو گفت اون حوض بد ریخت گوشه ی حیاط رو خراب میکنم و جاش گل میکارم! چند روز بعد عمو اومد و کارهایی که توی سر داشت کرد، گل یاسش خیلی بلند نبود، ولی از اوایل فروردین شاخه هاش زیاد شدن و بابا مجبور شد لای نرده های حفاظ بالای دیوار بپیچوندشون! هفته ی پیش گل داد، این و این هم عکساشه! لا مصب وقتی توی حیاط میری چنان بوی یاس مستت میکنه که دوست نداری از جات تکون بخوری! دیروز هم همسایه امون مامان رو دید و گفت از وقتی یاس شما گل داده، پنجره های راهرو(سمت حیاط ماست) رو باز میزاریم و کل راهرو بوی یاس میپیچه!

دیروز صبح مثل همیشه دوچرخه زدم! بعدش که اومدم از پله ها برم بالا نمیدونم چرا زانوم صدا میداد و یه درد سوزش دار توی زانوم میپچید! امروز دیگه مامان نزاشت بیشتر از پنج دقیقه دوچرخه بزنم!(خودمم نتونستم) به خاطر مشکل کمرم مدام زانو هام خم بوده توی این یک سال و به خاطر همین زانو هام بیش از حد فعالیت داشتن و نباید بهشون فشار بیارم! حالا با تمرین های پنج دقیقه ای دو سال طول میکشه تا من بتونم وزن کم کنم! یعنی من تا بیست و چهارم که نامزدی دختر عموی مامانه نمیتونم باربی شم()


پی نوشت: دیروز از پشت بوم هم چند تا عکس گرفتم، این یکیشه!

پی نوشت بعد: خوشحالیم بعد از فهمیدن اینکه کار جدید پیدا کردی غیر قابل وصفه!

پی نوشت بعد بعد: