عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

پسرم

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/DSC07894.jpg

پی نوشت: ایشون پسر بزرگم هستن!

منتظر...

"سلام. ایمیل همون ایمیل. اسم همون اسم . من هنوز منتظرم ..."

یه روز خوب رو شروع میکنی، همه چیز خیلی خوب پیش میره، استرس روزهای امتحان رو داری و روز شماری میکنه برای هفته ی دیگه که اولین امتحانت رو میخوای بدی، همه چیز خوبه ، اما دیدن یه نوشته میتونه تا مرز دیوونگی تو رو ببره! دوست نداری یاد اون لحظه ها بی افتی ولی نمیتونی! اینکه هنوز ایمیلت به اسم منه دلیل نمیشه روزها برگرده به عقب! بعد از اینکه شناختمت هیچ وقت نخواستم بهت فکر کنم و یاد روزهای گذشته و بچه بازی های خودم بی افتم!  چهار ساله دیگه نمیشناسمت! وقتی چند هفته ی پیش داشتم ایمیل هام رو چک میکردم و به ایمیلی از تو رسیدم، اینقدر فکر کردم تا اسمت یادم اومد! این یعنی هیچ نقشی توی زندگیم نداری! دوست داشتن قانون داره و تو این قانون رو رعایت نکردی، از همون موقع بود که همه چیز بین ما تموم شد! فکر کردی شوخی میکنم، ولی وقتی دیدی یک ماه گذشت، دو ماه، یک سال، چهارسال گذشت، دیگه باید مطمئن شی که چیزی قرار نیست برگرده! حتی ذره ای از اون دوست داشتن ناب که بهش قسم میخوردی، نمونده! انتظار هم هیچ چیز رو عوض نمیکنه! فقط بلدی هر چند وقت یکبار خودتو نشون بدی و وانمود کنی منتظری! تنها نشونه ای که ازت دارم یه کتابه! مطمئن باش اونم سر به نیست میکنم! تو آدمی نبودی که بشه دوستت داشت! آدمی نبودی که لایقش باشی. حتی حاضر بودم با نقصی که داشتی کنار بیام ولی همه چیز طور دیگه ای پیش رفت! دوست نداشتم اینا رو اینجا بنویسم، ولی نتونستم ساده از کنارش بگذرم! منم بازی خوردم! اونم از تو، منتها نزاشتم بیشتر از چند ماه ادامه پیدا کنه! بدونه اینکه بفهمی رفتم کنار! بدونه اینکه بفهمی با همون پاک کنی که بارها اینجا ازش حرف زدم پاکت کردم! موندم که چرا هنوز باور نکردی! من صاف و ساده اومدم جلو، خودم بودم که اومدم جلو، ولی تو وانمود کردی که خودتی! وقتی عذاب وجدان گرفتی و خودت اومدی جلو که همه چیز تموم شده بود. زندگی همینه دیگه! وقتی خودت باشی همه چی خوب پیش میره، ولی وقتی وانمود کنی... حتی ذره ای توی قلبم جا نداری، پس بهتره تو هم همه چی رو فراموش کنی! به همین سادگی!

پی نوشت: مخاطب خاص داشت این پست که شاید اینجا رو بخونه، شایدم نه! احتمالا متن ایمیلی که بهش خواهم زد این باشه!

دعا

امروز زنگ زده بود و میگفت تا میتونید این یکی دو هفته دعا کنید! مامان از صبح تسبیح گرفته دستش، میگه نمک نذر کردم که ببرم توی امام زاده صالح پخش کنم! میگم خب منم نون و پنیر و سبزی نذر میکنم که توی شاه عبدالعظیم بدم. مامان میخنده میگه ببینیم کدومشون زودتر حاجت میدن! خودشون راضین به خواست خدا، ولی اصرار مادرهاشون نمیزاره راحت زندگیشون رو بکنن، خدا رو شکر اینقد همدیگه رو دوست دارن و به هم علاقه دارن که نبودن بچه کمبود زیادی توی زندگیشون نبوده، اینا تازه هشت ساله از ازدواجشون میگذره و بابا همیشه میگه اینا جونن، هنوز وقت دارن! قرار نیست همه بچه داشته باشن که! حتما صلاح نبوده خب!

پی نوشت: امروز لاک بادمجونی خریدم، وقتی زدم روی ناخونم این رنگی شد، مامان میگه انگار ناخونات چرکن!!!(این برای توضیحات اضافی)

sms نوشت: از عطر نگاه باغ ها دانستم، نام دگر بهار، لبخند خداست... (یعنی یه همچین اس ام اس هایی دارم من!)

در هم و بر هم

این روزها پر از حرفم واسه گفتن و نوشتن، ولی یه جورایی دارم خود سانسوری میکنم، البته از خودم!
یه کم فکرم آزاد تر شده و درگیریم کمتر و به این خاطر دوست دارم بنویسم، از همه چی و از همه جا تا شاید بتونم خودمو گول بزنم و ذهنم رو منحرف کنم.
توی این روزها فهمیدم، وقتی نیاز داری حرف بزنی، مهم نیست مخاطبت کی باشه، فقط یکی
باشه که وقتی داری حرف میزنی، سراپا گوش باشه، وقتی میون حرف زدنت بغض میکنی، دستات رو بگیره توی دستاش، وقتی اشکات سرازیر میشه، با انگشتاش رد اشک رو از روی گونه ات پاک کنه، این فرد حتی میتونه یه غریبه باشه!!!
این روزها دور و برم پر از کتاب و جزوه است، و وسطشون پینکی نشسته و گاهی با آهنگ های خاطره انگیزش، به دور دست ها میبردم و گاهی میبردم جایی که نباید ببره، و گاهی اینقد قشنگ تمرکزم رو به هم میزنه که شاید ساعت ها توی اون حالت بمونم، این حالات رو دوست دارم موقع درس خوندن!
وقتی کتاب ها رو میخونم و به این فکر میکنم که آخرین کتاب هاست، میرم به چند ماه بعد و خودم رو میبینم که فارغ از هر چیزی دارم دنبال کار میگردم، توی اینترنت، توی موسسه کار یابی، و یا دارم به پیشنهاد هایی که از دوستان بهم میرسه فکر میکنم. اون وسط هم پشیمون میشم که چرا کار خوبی رو که چند هفته ی پیش داشتمش رو از دست دادم. نا خود آگاه نیشم باز میشه در مقابل این افکار.
اینقد که دیگران به فکر ازدواج کردن من هستن، خودم نیستم. یعنی هستم ولی منتظرم تا موقعیتش پیش بیاد، به خاطر همین دیروز به خاله زنگ زدم و گفتم به اون طرف بگه نه! هفته ی پیش خاله ام یکی از فامیل های شوهرش رو معرفی کرد، خودش هم خیلی راضی نبود، ولی گفت که بهش فکر کنم، منم از اونجایی که دیگه قول داده بودم در موردشون فکر کنم، نشستم و فکر کردم، شرایطش خیلی عالی نیست و از همه مهمتر اینکه اصلا دلم راضی نیست، هر چقدر فکر کردم دیدم نمیتونم با پولش برای خودم دوست داشتنش رو بخرم، کلا خانواده اشون رو دوست نداشتم، تنها نکته ای که به چشم میاد پولدار بودنشونه که ترجیح میدادم خیلی چیزهای دیگه جاش باشه. هر چی فکر کردم دیدم من آدم این جور ازدواج های بدون دوست داشتن نیستم، این شد که خیلی اذیت نشدم و اذیتشون نکردم. ازدواج باید خودش پیش بیاد، ناگهانی و غافلگیر کننده! البته مطمئن نیستم تا کی این نظر رو دارم و فکر کنم خیلی پایدار نخواهد بود، و دارم به این میرسم که این قسمت جزء خیلی مهمی توی زندگی هست ولی جزءی نیست که حتما باید اتفاق بی افته. تو میتونی در مقابل حرف های دیگران کر باشی و زندگی رو اونطور که دوست داری پیش ببری!(البته این نظرم هم خیلی پایدار نمیتونه باشه)
این روزها فارغ از آشفته بودن ذهنم، از شکوفه دادن بوته ی کوچک فلفلم(پسرکانم) ذوق مرگ میشم! این خاصیت بانوی اردیبهشتیه که اینجور از طبیعت اطرافش شاد میشه!
به شدت دوست دارم با ذهن باز و آزاد چند ساعتی رو توی خیابون ها بچرخم و خرید کنم! ولی درسام فعلا نمیزاره این کار رو بکنم! فکر میکنم تیر یکی از ماه هاییه که برنامه های زیادی توش دارم! دقیقا مثل بهمن و اسفند میمونه! دقیقا وقتی از امتحانات خلاص میشی تازه میری سراغ برنامه هایی که داری! میخوام برم موهام رو فر درشت کنم، از طرفی هم وقتی امتحان دارم اصلا به فکر سر و وضعم نیستم و فکر میکنم الان موقع خوبی برای عملی کردنش نباشه و این کار رو میزارم روز فردای امتحانام یعنی هفت تیر، اینجوری بهتره گمونم!گفتم هفت تیر یه چیز جالب بگم! پریروز یعنی جمعه، من و مامان و خواهری خیلی شاد و مشنگ پا شدیم رفتیم هفت تیر تا مانتو بخریم! هیچ کدوم از مانتو فروشی ها باز نبود و به جاش تا دلت بخواد، مامور و ماشین های نیروی انتظامی و یگان ویژه و کوماندو توی میدون بود،حتی یه نفرمون هم یادش نبود که بگه امروز شاید روزی باشه برای اختشاش و این حرف ها! به جای دیدن مانتو از دیدن برادران زحمت کش مشعوف شدیم.
تا حالا از خالی بستن برای یکی اینقدر ذوق نکرده بودم! بعد از صرف شام به داداشی میگه بابا لپ تاپ خرید؟ داداشی میگه هنوز نه ولی بهار خرید. با تعجب میگه چرا به من نگفت تا براش بیارم؟ حسان میگه نمیدونم خودش کارهاش رو کرده، من این وسط پیدام میشه، رو میکنه بهم و میگه کی لپ تاپ خریدی؟ میگم اوه حدود هشت نه ماه پیش! میگه مگه قرار نشد من براتون بگیرم؟ گفتم من با شما قراری نذاشتم! میگه آخه باباتون گفت، گفتم بابا برای خودشونو گفت!( از چشماش معلومه داره میچزه از اینکه ازش خرید نکردم) میگه خب مبارکه از کجا خریدی؟ چه مارکی خریدی؟ میگم نمیدونم از کجا ولی سونی خریدم، میگه مگه خودت نرفتی؟ میگم نه به یکی از دوستام گفتم و برام خرید، گفت چند؟ گفتم یک و دویست و پنجاه بود ولی چون دوستم بود دویست و پنجاه بهم تخفیف داد! در این زمان داداشی و خواهری در حال منفجر شدن از خنده بودن و طرف در حال انفجار از تعجب، گفت ضمانت نامه اش چیه؟ گفتم ایران رهجو! گفت اوه اوه پس خیلی دوستت بوده! گفتم اوهوم! تا آخر شب پکر شد و رفت توی فکر! داداشی میگه خوبه بعد از شام این همه براش خالی بستی وگرنه بیچاره لب به غذا نمیزد!!! بعضی آدم ها رو باید تا میتونی بچزونی!
همه ی خاله ها و شوهر هاشون خونه امون بودن، بابا اصرار میکنه که برو عکس های شمال رو بیار ببینن، منم خیلی شنگول میرم و عکس ها رو میریزم توی فلشم و میارم و به تی وی وصل میکنم، وقتی وصلش کردم چشمت روز بد نبینه، دیدم همه ی عکس هایی که خونه ی مرجان اینا انداختیم، اومد روی صفحه، من که هول شده بودم نفهمیدم چطور فلش رو در آوردم ، خدا رو شکر هیچ کس حواسش نبود به تی وی و داشتن حرف میزدن، فکر میکنم ویروسی شده بود و این فایل هاید شده بود و من ندیده بودمش! وقتی همه عکس های شمال رو دیدن، بابا جلال گفت، اون عکسای خانوما کی بودن که قبلش اومد، بزار اونا رو ببینم!!!

پی نوشت: میگه چقدر این روسری بهتون میاد!!!
پی نوشت بعد: این عکس پسرکانمه!
پی نوشت بعد بعد: ندایی خواب دیشبت هم تعبیر همون خواستگار هفته ی پیش بود که بهت نگفته بودم ولی خودت فهمیدی دیگه!