عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یک روز تلخ

یه روزهایی هست توی زندگی آدم که تلخن! خیلی تلخ! اونقدر که تو هیچ وقت نمیخوای دوباره مزه اش رو بچشی، حتی نمیخوای تصور کنی که نکنه یه وقت مغزت از اعماق خاطراتت، مزه ی اون تلخی رو به یادت بیاره! ولی نا خودآگاه میری به اون روز! همه ی کارهایی که کردی و احساس و استرسی رو که داشتی رو تا دریافت اون اس ام اس، توی ذهنت میبینی!


پی نوشت: امروز هم یکی از همون روزهاست!

پی نوشت بعد: یه سری اندوه ها هست که با هیچ جمله ای، با هیچ نگاهی، با گرمای هیچ دستی، نمیشه تسکینشون داد!

این جنس خبیث

چند روز پیش، مرجان بهم زنگ زد و گفت بیا خونه امون کارت دارم! منم شال و کلاه کردم و رفتم، دیدم یه کیس و مانیتور توی اتاقشه که نمیدونه چه کارش کنه! از آشناهای دورشون گرفته بود! سیستم تمیزی بود، با هم رفتیم و یه موس و کیبورد خریدیم و روشنش کردیم! اون آشناهه گفته بود نمیخواد ویندوزش رو عوض کنید، تازه عوض شده! به هر ترتیبی بود راهش انداختیم، کلی برنامه های جور واجور نصب بود، سه تا هم درایور داشت، همه ی درایو ها رو پاک کرده بود، ولی به داکیومنت دست نزده بود! وقتی بازش کردیم برای پاک سازی(واقعا برازنده اشه)، با کلی فایل های تو در تو مواجه شدیم! چشمتون روز بد نبینه! یه دونه از اون فایل ها محض رضای خدا پاک و سالم نبود! اولش نمیدونستیم چی به چیه! بعدش که هی جلو تر میرفتیم به مورد های وحشتناکی بر میخوردیم! از اونجایی که دیدیم محتویات همه ی این فایل های حول یک محور میچرخه، همه رو پاک کردیم! دارم به این فکر میکنم، چقدر دنیای پسر ها با دختر ها فرق میکنه! این اولین باری بود که به کامپیوتر یک پسر دسترسی داشتم، و از اونجایی که پسر های فامیل، اجازه ی دسترسی به غیر از صفحه ی دسکتاپ رو بهت نمیدن، باعث شد فکر کنم، نه یه چیزی بیشتر از فکر؛ باعث شد مطمئن بشم، محتویات کامپیوتر یا لپ تاپ همه ی پسر ها اینجوریه!

حالا که بحث پسرهای شد یه چیزی که تازه کشف کردم رو بگم بد نیست! دیروز داشتم به صحبت های یک جوون مجرد گوش میدادم! این جوون سی و چهار سالشه و هنوز ازدواج نکرده! داشت از دوستاش که مثل خودشن تعریف میکرد! من به این نتیجه رسیدم که وقتی پسرها یه کم سنشون میره بالا ، تنها ملاکشون برای دختر مورد نظرشون زیباییه! یه جورایی بهشون حق میدم، چون اگه خودمم مرد بودم دوست داشتم زنم خوشگل باشه! ولی استدلالش این بود، که چون ما تا حالا زن نگرفتیم، حالا که میخوایم بگیریم، باید زیبا باشه!( زن باس خوشگل باشه) باز هم توی این مورد با دختر ها مقایسه میکنم! نمونه اش دختر عمه ی خودم که دقیقا همسن همین آقا پسر میباشد! به تنها چیزی که فکر نمیکنه، همین قیافه ی ظاهریشونه! منتها چون خودش استاده، کمتر از استاد قبول نمیکنه!


پی نوشت: امروز روز برداشت محصول بود، برگ های همه ی ریحون ها رو چیدم!(البته باز هم از پایین داره برگ در میاره) فلفل هام هم که دیگه همشون قرمز آتشین شده بود رو کندم، جای هر فلفل دو یا سه تا فلفل جوونه زده و میخواد بزرگ شه! الان تو فکر زدن یه گلخونه و پرورش دادن گل و گیاه های مختلفم.

پی نوشت بعد: اینم یه عکس از بزرگ شدن دخترکانم

پی نوشت بعد بعد: توی ذهنم داماد رو هر شکلی بگی مجسم کرده بودم، الا اون چیزی که دیدم!!!

اضافه نوشت: این آخرین عکسیه که از پسرام دارم! دیروز همه اشون قرمز و چروکیده شده بودن! ایشالا به نسل بعدی پسرانم، بیشتر  توجه میکنم

دخترکانم

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/DSC07784.jpg

پی نوشت:

پینکیه مادر

هفته ی پیش که میخواستم پینکی رو روشن کنم، دیدم جایی که همیشه میشینم به طرز وحشتناکی با باقالی( پهن شده برای خشک کردن) اشغال شده! منم عینهو مظلوم ها، رفتم و میز عسلی کوچولویی که کنار پرینتر بود رو برداشتم و پینکی رو گذاشتم روش و به صورت کاملا ابتدایی نشستم کف زمین! بماند که اینطور نشستن چه پدری از کمرم در میاره! داشتم میگفتم، همینطور مشغول گشت و گذار در فضای مجازی بودم که یهو موبایلم زنگ خورد! از اونجایی توی شارژ بود و از دسترس خارج، همین که اومدم برم برش دارم، یهو نمیدونم چی شد که میز عسلی با پینکیه روش، برگشت! خوبیش این بود که پای من دقیقا جایی بود که پینکی افتاد! ولی خب درسته این ماجرا به خیر گذشت، ولی دو سه روزه که موقع باز و بسته کردن پینکی، از لولای سمت چپ صدای جیر جیر میاد اونم به طرز خفنی! اگه با سرعت پایین بخوای درش رو باز کنی، انگار میکنی که الانه از سمت چپ ترک برداره و بشکنه! این شد که کلی فکرمان را به خودش مشغول کرد تا اینکه به فکر روغن چرخ خیاطی افتادم! فکر میکردم کار مسخره ایه و اگه به کسی بگم کلی بهم میخنده! ولی وقتی از آقای مهندس پینکی پرسیدم، گفت میشه این کار رو کرد! کلی به نبوغ خودم آفرین گفتم و رفتم سراغ روغن چرخ! دیدم خیلی شله و بوی نفت میده! کلی فکر کردم که ببینم یه ماده روغنی با بوی مطبوع چی داریم توی خونه که یهو واکس مو به ذهنم رسید! این شد که باز از آقای مهندس پینکی یا همون م خودم پرسیدم، که ایشون روی روغن چرخ نظر داد! این شد که دل رو زدم به دریا و یک قطره این ور و یک قطره اون ور چکوندم! کلی به خودم آفرین گفتم چون دیگه صدا نمیداد! امروز که دوباره پینکی رو باز کردم، دیدم باز صدا میده و الان چهار قطره روغن زدم بهش! الان که خوبه و دیگه صدایی نمیده، خدا کنه دیگه درست شده باشه!


پی نوشت: خیلی وقت بود از پینکی هیچی ننوشته بودم! خواستم ادای دینی کرده باشم

خوشمزه

دیشب کراکت درست کردم! کراکت معمولی، بدون اینکه وسطش چیزی بزارم! یاد پارسال، نه! دو سال پیش افتادم! جزئیاتش دقیق یادم نیست، ولی میدونم رویا بهم اس ام اس زد که فردا نهار چیزی نیار و من براش با شوق و ذوق نوشتم که کراکت درست کردم اونم با سوسیس آبپز وسطش، و طبق معمول اشتباه این اس ام اس رو فرستادم، برای م فرستادم! بازم جزئیاتش یادم نیست، ولی قرار شد فردا دست پختم رو براش بفرستم، آخر شب چهار پنج تا از کراکت ها رو گذاشتم توی ظرف و مثل دفعه ی قبل با پیک فرستادم محل کارش، اونم ظرف قرمه سبزی ای که قبلا براش فرستاده بودم رو با همون پیک برگردوند، یادمم نمیره که بهم گفت دست پخت مامانم خیلی خوشمزه تر از دست پخت خودمه! یه بار که دیدمش گفت هیچ کدوم از کراکت ها به خودش نرسیده و همکاراش خوردن!
یه سری خاطرات هست که توی پستوی ذهن آدمه و با یه تلنگر و یه اشاره، از پستو در میاد! کافیه یه حس مشترک یا یه شیء مشترک یا یه غذای مشترک با اون خاطره رو ببینی یا حس کنی تا از پستو در بیاد!

داداشی معمولا از پاساژ فردوسی خرید میکنه، امروز من و مامان هم باهاش رفتیم، خیلی دوست داشتم پسر بودم و یکی از اون تی شرت ها رو میخریدم. ولی من موندم کی میاد از این مغازه های بگ خرید میکنه! خدایی این لباس ها و شلوارا خیلی مسخره اس!  حالا اینا هیچی! مهم ساندویچی کوچیکیه که یه کم این ور تره پاساژها واقع شده است، خیلی وقت بود از کنار کباب ترکی ها رد نشده بودم، امکان نداره به من پیشنهاد کباب ترکی داده بشه و قبول نکنم! هر چند محیط مردونه باشه و تنها جنس مونث واقع در اون محل تو و مامانت باشی! تازه وقتی من و مامان وارد اون مغازه شدیم، چند تا خانوم دیگه هم اومدن.

لامصب بعضی مغازه ها یه وقت هایی حراج میزنن که جیب آدم خالیه! بهارستان همه ی کفش ها رو حراج زدن، کیف ها هم همه جا شده ده تومن، تازه امروز توی ولیعصر زده بود نه هزار و نهصد تومن! من دیگه نتونستم طاقت بیارم و یه کیف خریدم، خیلی جلوی خودمو نگه داشتم تا کفش نخریدم! ولی در مقابل خرید روسری هم نتونستم خودمو کنترل کنم! دوهفته دیگه مونده تا موعد پول تو جیبی گرفتن و من باید این دو هفته رو با پانصد و بیست و پنج تومن بگذرونم!

یه نامزدی بی موقع این وسط پیش اومده که اصلا حوصله رفتن رو ندارم! ولی مگه این فضولیه دیدن عروس و داماد میزاره بشینم سر جام!

پی نوشت: حالا من چی بپوشم؟!!!