توی راهروی سمت چپ دانشگاه نزدیک کلاس دختر عمه جان ایستادیم و صحبت میکنیم! دو سه هفته ای بود همدیگه رو ندیده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم، وقتی صحبت هامون تموم شد، دختر عمه جان از استادشون میگفت، اینکه چقد کج فهمه و آدم بسیار گیر! همین موقع ها بود که استادشون اومد و یه نگاهی به ما کرد و سرش رو انداخت پایین و تا دم در رفت و دوباره برگشت رو به ما! یهو به من گفت خانوم ر، شما که هنوز اینجایی؟ من فکر میکردم دیگه فارق التحصیل شدین! من که جا خورده بودم، دست و پامو جمع کردم و گفتم، استاد شما که در جریانید، آخرین اس ام اس هام رو که یادتونه؟! خب من نتونستم اون مشکل رو رفع کنم و اینه که هنوز در خدمتتون هستم! خب این استاد همون آقایی بود که من پروژه ام رو دادم بهش و بسی ایشون رو در این وبلاگ گل بارون کرده بودم! منتها کت شلوار تنش بود و عینک زده بود و خیلی با کلاس شده بود! هیچی دیگه! فقط مونده بود ایشون به من تیکه بندازه که الحمداله، انداخت! دختر عمه جان هم تا خود تهران دم گوش من خوند تا رابطه ام رو با این استاد روشن کنم که البته نکردم!
پی نوشت: این آخر نامردیه! به خدا نامردیه! همه ی رشته ها دو تا زبان تخصصی دارن و خلاص، اونوقت ما باید چهار تا زبان تخصصی رو بگذرونیم، تازه زبان عمومی هم همه دارن، تازه ترشم اینکه زبان پیش هم بهمون خورد! یعنی من رسما دارم به ... میرم! شانس آوردم پنج تا درس بیشتر ندارم و ترم آخره، وگرنه زبانم رو حذف میکردم و میزاشتم برای ترم بعد.
پی نوشت: آدم نمیتونه یه پست مرموزانه هم بنویسه! والا!
پی نوشت بعد: امروز تولد رویا بود و ضیافتی بر پا! این چشمه ای از ضیافت! البته این خوراکی ها مال ما نبود و مال ما جدا بود و بیشتر از این حرفا بود