عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

تعبیر کن پریشانیم را

تعبیر خوابی پیدا نکردم که تعبیر خواب های آشفته ام را به تو نسبت ندهد!


پی نوشت: فیودوتایچ که نمیدونم کیه و کجاییه میگه "وقتی انسان نمیتواند کلمات مناسب را برای احوالش بیابد چه شکنجه ای را تحمل میکند"
پی نوشت بعد: یه سری حرف ها هست که داره روحم رو میخوره
پی نوشت بعد بعد: حس میکنم دارم فرار میکنم، یا کسی داره فرار میکنه، از چی و از کی نمیدونم! شاید از من!
پی نوشت بعد بعد: دارم به این فکر میکنم که چرا یک رابطه اونقدر قوی نیست که وقتی شرایط برای یک رابطه ی دیگه جور میشه تو مردد میشی برای...

چراغ

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/tumblr_l3bhefOWAN1qzn34eo1_500.jpg

هر جا چراغی روشنه، از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه
اینجا یکی از حس شب، احساس وحشت میکنه
هر روز از فکر سقوط، با کوه صحبت میکنه
جایی که من تنها شدم، شب قبله گاه آخره
اونجا تو این قطب سکوت، کابوس طولانی تره
من ماه می بینم هنوز، این کور سوی روشنو
اونقدر سوسو میزنم، شاید یه شب دیدی منو


پی نوشت: آلبوم جدید داریوش به نام "دنیای این روزای من" رو از دست ندید

چند کلمه

ببین دختر جان
اگه توی کاری که میکنی، تمرکز نداشته باشی، توقع نداشته باش کارت درست پیش بره!
محبت زورکی فایده نداره. محبت باید با دل و جون باشه! در غیر این صورت اسرافه، اسراف!
باید یه کم رقیق القلب تر باشی تا اینقد اذیت نشی، تا با دیدن کوچکترین موضوعی به هم نریزی!
با غصه خوردن تو، مشکلات دیگران حل نمیشه!
اینقدر که به فکر دیگران هستی، یه کم به فکر خودت باش!

مدتیه شک مثل خوره افتاده به جونم! من هر چقدر بهش کم محلی میکنم و نادیده میگیرمش، هر روز بهم نزدیک تر میشه! اصلا تا هر شب نیاد و یک سلامی عرض نکنه، خیالش راحت نمیشه! لامصب از اون شک های مخربه! از همون ها که اگه فقط یه مدت دیگه مهمونم باشه میتونه خیلی راحت، خیلی چیزها و رابطه ها رو بزنه داغون کنه و منم نتونم کاری بکنم! قوی تر از منه! 


پی نوشت: خودم میدونم یه چیزیم هست!

پی نوشت بعد: دوست دارم برم یه جای دور که کسی منو نشناسه و من کسی رو نشناسم!

شعر نوشت: باورم نیست چرا عشق را در دلم راهی نیست
                  عشق هیچکس را به دلم راهی نیست
                  باورم را چه شده است؟
                  این دلم را چه شده است؟
                  من چرا میترسم؟
                  ترسم از عشق است یا که از باور آن؟
                  اما نه...
                  درد من تردید است
                  چه کسی میداند، مرهم تردید چیست؟
                  چه کسی میداند؟

عروس ما

توی این یکی دو ماهه که رفته سر خونه و زندگیش، هفته که هفت روزه، هشت روزش رو مهمون داره، وقتی با هم حرف میزنیم، یا شبش مهمونی داشته یا فرداش مهمونی داره! دیروز به ندا گفتم وقتی من ازدواج کردم تا یک سال هیچ کس شام و نهار بی زحمت نیاد خونه امون تا من دستم راه بی افته! بهش گفتم تو و صالح هم اگه خواستین بیاین یا از خونه شام بیارین یا زودتر بیا خودت آشپزی کن!
چه معنی داره آدم یک سره بره خونه ی تازه عروس دوماد! تازه هر وقت منو میبینه میگه پس کی میای خونه امون؟!!! اون چند روز پیش هم میگفت چرا وبلاگمونو نمیبینی! یه روز رفتم سراغ وبلاگشون. مرده ی عکس دوتاییشونم. اون اولاش رو که نمیشد تحمل کرد، با خودم قرار گذاشتم وقتی خواستم وبلاگشونو ببینم یه کیسه فریزری چیزی بزارم دم دستم، باز الان خیلی قابل تحمل تر شدن! هر جفتشون از همه چیز مینویسن، ولی من خودمو کشتم تا بهش یاد بدم وبلاگشون رو گروهی با دو تا نویسنده کنه ولی زیر بار نمیره، میگه باید هر دومون با یه یوز وارد شیم !! دست پختشم که دیگه نگو، در هفته سه شب کوکو سبزی درست میکنه، بقیه ی شب ها هم یا خونه ی مامانشه یا خونه ی مادر شوهرش.
از بین ماها فقط نداس که دست پخت خوبی داره و عاشق آشپزی کردنه، ولی تا ندا بخواد بره سر خونه  و زندگیش، احتمالا تا اون موقع دندونی برای خوردن نداریم. 


پی نوشت: باز این دندون عقلم(فک پایین سمت چپ) سر جاش وُل وُل میزنه و همین باعث شده، موقع حرف زدن، خوردن، خندیدن و گریه کردن؛ گوش و حلق و لپ و گونه و حتی دندون های جلوییم درد بگیرن، لامصب نمیزنه بیرون آدم دلش خوش بشه! فقط هر چند ماه یک بار اذیت میکنه! اون سه تای دیگه که جاشون حسابی گرم و نرمه و حتی وُل هم نمیزنن! من کی میخوام عاقل بشم، نمیدونم!!!
پی نوشت بعد: با هزار عشق و علاقه واسش کامنت میزارم و اونوقت کامنتم رو تایید نمیکنه!( آخ قلبم)
پی نوشت بعد بعد: این هفته امتحان نیم ترم دارم! فکر نکنی هنوز لای کتاب رو باز نکردما!

...

چندشب پیش دو ساعتی بینمون اس ام اس رد و بدل شد، کلی ناراحت بود، بیست و هشت سالشه، لیسانس پرستاری داره و توی یکی از بیمارستان های معروف مشغوله کاره، هفته ی پیش یه خواستگار براش اومده بود که دیپلم هم نداشت، ولی اون قبول کرد با شرایطش کنار بیاد، حتی حقوق پسره ماهی پونصد بوده ولی حقوق خودش ماهی هفتصد و پسره ماشین نداره و اون یه ماشین از خودش داره، سر مهریه توافق نکردن! این گفته 110 تا و پسره گفته 14 تا و بالاتر نمیام! اینم زد زیر همه چیز، افسردگی گرفته، میگه پسرها اینقدر احمقن که درک نمیکنن تو چقدر حاضری باهاشون کنار بیای(البته من گفتم که همه اینطور نیستن)، قیافه ی خیلی خوشگلی نداره، ولی اونقدرها هم زشت و بد ریخت نیست که نشه تحملش کرد، یه جورایی اعتماد به نفسش رو از دست داده! اوضاع روحیش اصلا خوب نیست، بهش گفتم مطمئنم که ازدواج یه اتفاق دلیه! باید دلت بخواد تا همه چیز پیش بره! بهش گفتم تو از اولشم دلت با اون پسره نبود ولی به خاطر مامانت و به خاطر اینکه دیدی نگرانته قبولش کردی! تن دادن به زندگی ای گه نه عشق توش باشه نه علاقه، احتمال شکستش خیلی بالاس، اینجوری برای یک عمر مامانت نگرانت میشه! بهش گفتم حتما که همه نباید ازدواج کنن! گفتم یه عمر توی خونه بمونی خیلی بهتره تا بری خونه ی مردی که دوسش نداری! براش مثال زدم، براش آیه و حدیث و ضرب المثل خودندم، با حرف هام مثلا دلداریش دادم ولی به حرف هایی که زدم خیلی اعتقاد نداشتم و مجبور به گفتنش شدم


پی نوشت: این یک درد دل بود، بین خودمون بمونه