عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

گذشته ها

یه روز از خواب پا میشی، مثل همیشه ایمیل هات رو چک میکنی و ایمیل های اون روزت با روزهای قبل فرق داره! یکی داره بازی میکنه باهات! ایمیل هایی که خودت فرستاده بودی رو برات میفرسته تا یاد آوری کنه یه چیزی بوده، دیگه فکر اینو نمیکنه هفت هشت سال پیش، طرز فکرت فرق میکرد! از موفقیت هاش مینویسه برات! از اینکه مدیر بیمارستان شده، از اینکه ارشدش رو گرفته! از اینکه مدیر فلان قسمت شده و هزار تا چیز دیگه! ولی آخرش مینویسه که تنهام!
کار همیشه اشه، هر چند ماه یک بار اینجوری اعصاب منو میریزه به هم! دنبال چیزی میگرده که دیگه نیست! اگه چیزی هم بوده، همون موقع ها از بین رفته، یعنی خودش نابودش کرد و الان بعد از این همه سال هنوزم پشیمونه و دنبالشه! حرفایی که میزنه برام مهم نیست، هیچ احساسی نسبت بهش ندارم! بارها بهش گفتم، ولی من جنسش رو بهتر از خودش میشناسم، غیر قابل اعتماده!
نمیدونم باهاش چه کار کنم

هدیه زنده ی تولدم

امروز صبح حدود ساعت نه پا شدم، بس که سحر آب میخورم، یه سره تا ظهر توی دستشویی ام و یه خواب راحت ندارم، امروز صبح هم پا شدم که برم دستشویی یهو دیدم سنجابه توی قفسش دراز کشیده و یه جوری نفس میکشه، فک کردم داره خواب میبینه مثل همیشه! به قفس زدم، پا شد و چسبید به قفس، داشت خیالم راحت میشد که یهو یه وری شد و افتاد، دوباره تکرار کردم، باز هم یه وری افتاد، رفتم حسان رو صدا کردم، داشت حاضر میشد بره باشگاه، دو تایی بالا سرش وایسادیم، یه کم آسپرین حل کردیم و بهش دادیم ولی افاقه نکرد، گذاشتیمش توی سایه، ساعت دوازده مرد! بابا میگه حتما یه چیزی خورده، سوسکی، مارمولکی چیزی رد میشده و گرفته خوردتش، چون تا دیشب سالم بود!  این هم پایان ماجرای سنجاب!

پی نوشت: دیشب والدینم همراه با خواهری رفتن خونه خواستگار محترم، اونا عجله دارن ولی ما نه، فعلا قرار شده توی ماه رمضون چند باری با هم بیرون برن تا ببینیم چی پیش میاد!
پی نوشت بعد: یکی دیگه از گلدونام شروع کرده به فلفل در آوردن!

بچه هام

مطمئنم وبلاگم از گودر نمیگذره! تمام وقتی رو که قبلا به فکر کردن روی مطالب وبلاگ و نوشتن میگذروندم، همین گودر به خودش اختصاص داده!
از امروز هم روزه گرفتن هامون شروع شد، کلا حس خاصی داره این ماه، امیدوارم امسال هم توام باشه با حس خاص!
یه کم برسیم به دخترا و پسرهام! در حال حاضر، دو تا دختر دارم و سه تا پسر، یکی از دخترام که پر از شکوفه شده، الان داره فلفل درمیاره، با این قد و بالاش نمیدونم چطوری فلفل درآورده، اون دوتای دیگه تنبل ان و هنوز توی مرحله شکوفه موندن، یکی دیگه اشون هم زرد شده و گمونم چیزی به پایان عمرش نمونده، دخترام هم یکیشون از وقتی گلدونش رو عوض کردم، ثابت مونده و یه ذره هم قد نکشیده، ولی اون یکی به مرحله شکوفه رسیده! خلاصه که هنوز خیلی نحیف اند و نمیشه بهشون اطمینان کرد، دخترام گوجه گیلاسی ان ، پسرام هم فلفل! عکسشونم میزارم تا بهتر ببینید وضعیتشون در چه حاله!
چند روز پیش یه خانومه زنگ زد واسه امر خیر، مامان دوست برادرمون معرفی کرده بود( کلا همه به فکر من اند)، حین پرس و جو، مامان فهمید یکی از اقوام زن عموشه، بعد کلا از اونا خوشمون نمیاد، بعد از اینکه خواهر پسره گفت با مامانم میام خونه اتون، ما هم گفتیم، زحمت نکشید بی خودی، ما دختر به شما نمیدیم! اصلا من موندم چرا! آخه چرا!

پی نوشت: عکسای بچه هام 1 2
پی نوشت بعد: قراره در طول ماه رمضون، یه روز والدینم برن خونه خواستگار محترم خواهری

شُک

اگه این همه روز ننوشتم، دلایل مربوط به خودم رو دارم! اینکه دلم میخواست میتونستم با یه قیچی این یک هفته رو( دقیقا از غروب روز چهارشنبه هفته ی گذشته) از توی زندگیم ببرم و بندازم دور! اینکه دلم میخواست اتفاقات آخر اون هفته یه کابوس بوده باشه که توی خواب دیده باشم! شاید به خاطر این چیزا بود که حتی سمت وبلاگم هم نیومدم! چون اینجا خودم میشم و هر چی توی ذهنم میگذره! این شد که نخواستم چیزی بنویسم از ذهنیاتم، خواستم کمرنگش کنم، خواستم ندید بگیرمش، ولی مگه دیدن پدر و مادرم میزاره ندیده بگیرم هر اونچه که اتفاق افتاد! مگه پیر شدن یکباره ی پدر و مادر چیزیه که بشه ندیده گرفت! حواس پرتی بابا و کابوس های مامان، شکسته شدن چهره ی بابا و سفید شدن موهای مامان! درد داره نوشتن اینا. هرچند بابا به هر وسیله ای میخنده و میخواد ذهن ما رو منحرف کنه ولی آثار اون اتفاق توی خونه امون، اونقدر واضحه که فکر نکنم به این زودی ها از ذهنمون بره! این اتفاق میتونست خیلی خیلی بدتر از این اتفاق بی افته، میتونست خیلی بهتر تموم شه، یه چیزی در حد وسط اتفاق افتاد ولی همین حد وسط برای ما شک بزرگی بود. همه خودشون رو یه جور مقصر میدونن، امیدوارم اون استارت اولیه زده شده باشه واسه یه تحول و بزرگ شدن! بعد از یک هفته اوضاع یه کم بهتر شده ولی اون زخمی که به قلب مامان و بابا و ما خورده، جاش به این زودی ها خوب نمیشه!

پی نوشت: مشکل خانوادگی بود، نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم.
پی نوشت بعد: یکشنبه عروسی میترا بود، وقتی خانواده ی داماد ناراضی باشن، بهتر از این نمیشد!
پی نوشت بعد بعد: خونه ی سارا هم موکول شد به بعد از ماه رمضون.
پی نوشت بعد بعد بعد: پدر مهدیه، همکار سابق و دوست فعلی، سه شنبه هفته قبل به رحمت خدا رفت.
پی نوشت بعد بعد بعد بعد: قرار مصاحبه داشتم و نرفتم، چندین بار زنگ زدن ولی قسمت نبود برم، یه جای دیگه هم بود که دوست داشتم بهم زنگ بزنن و همون چهارشنبه وقتی موبایلم با بلوتوث به لپتاپ وصل بود زنگ زدن و خود به خود گوشی قط شد و دیگه زنگ نزدن!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد بعد: شنبه خواستگار خواهری و مادرش اومدن خونه امون و صحبت کردن، هر روز هم زنگ میزنن، بابا هم گفت بهشون بگید تا بعد از ماه رمضون ما میخوایم فکر کنیم! خواستگارا رفتن تحقیق، اونم از کی، سوپر پروتئینیه سر کوچه امون که از قضا دوست دائی ام هم هست، بعد توی عروسی دایی به مامان بزرگ گفته، مامان بزرگ هم پریروز اومد که ببینه چه خبره، و مامان یه جوری قضیه رو درست کرده، حالا بابا بهش بر خورده که چرا اونا رفتن تحقیقات! هر چی میگیم بابا جان، خوب اونا هم حق دارن تحقیق کنن، میگه نه، اول ما باید اوکی رو بدیم بعدا اونا برن تحقیقات!!!

شمالانه

از فضای خواستگاری که بیایم بیرون، میرسیم به شمال رفتن یک هو و یک باره و اجباری ما!
چهارشنبه ای یهو بابا گفت با خاله اینا قرار گذاشتیم که امشب بریم شمال! هر چی من و خواهری گریه و زاری کردیم که نمیایم، زورمون نرسید! این شد که غروب راهی شدیم. توی این فصل زیاد رفتن به شمال چندان خوشایند نیست، ولی اگه بهار بود، هر هفته رفتنش هم کم بود!
زیاد نموندیم، بیرون از خونه خیلی گرم و شرجی بود و طاقت بیرون موندن نداشتیم، فقط موقع تاریکی، یه کم قابل تحمل بود، از بارون هم خبری نبود! دریا هم نسبتا صاف بود و بدون موج! تنها کار خاصی که کردیم، با قایق رفتیم یه دوری توی دریا زدیم، خیلی هیجان داشت! آخرین باری که سوار قایق شدیم گمونم بندر ترکمن بود! اینقده جیغ و هوار کردیم که صدامون گرفت. یه عکس از ساحل هم انداختم، کلی هم فیلم و عکس گرفتیم از خودمون وسط دریا! به نظرم خیلی دور شدیم از ساحل و این هیجانیش کرده بود! از این به بعد از بابا قول گرفتیم که هر بار سوار قایق شیم، خلاصه جاتون خالی

پی نوشت: هفته دیگه میریم خونه مامان سارا

پی نوشت بعد: اینم عکس ساحل، البته خیلی با کیفیت نشد، چون قایق شرایط مناسب نبود