عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ارمیا

چند شب پیش که میخواستم بخوابم، یه نگاه به قفسه ی کتاب ها انداختم ببینم کتابی هست که الان حس خوندنش رو داشته باشم یا نه! متوجه دو تا کتاب جدید شدم؛ ارمیا و ملکه ی قاجار. ملکه ی قاجار قطور بود به خاطر همون ارمیا رو برداشتم! فهمیدم خواهری در مقابل تعویض کتاب این دو تا رو گرفته! اسم ارمیا برام آشنا بود، بعد از دیدن صفحه ی اولش یادم اومد که یکی از کتاب های رضا امیر خانیه! تنها کتابی که ازش خوندم "من او" بود و تصور خوبی نسبت به کتاب ارمیا پیدا کردم! شروع کردم به خوندن! همون شب بیشتر از یک سوم کتاب رو خوندم، ولی هیچ پاراگرافی نبود که روم اثر بزاره! دیشب تمومش کردم! پیشنهاد خوندنش رو نمیدم! شاید اگه سال های شصت و هشت و شصت و نه بود، خیلی از خوندنش لذت میبردم و کلی هم اشک میریختم، ولی خوندن این کتاب توی نسل ما چندان اثری نداره! همش یاد خانوم الف افتادم که میگفت به خاطر تلقین ها و تبلیغاتی که میکردن زمان جنگ، من خودم رو مادر شهید میدیدم و یه روز توی خاله بازی ها بچه اش شهید میشه!!! آخرین کتاب دفاع مقدسی که خوندم مربوط میشه به دوم دبیرستان که داستان قشنگی داشت.  از حق نگذریم برای اولین کتاب یه نویسنده خوب بود، امیر خانی توی دوران دبیرستان این کتاب رو نوشته! یه سری عبارت های جالب توش داشت که مختص امیر خانی بود. به نوبه ی خودش خاص بود ولی پایانش اصلا خوب نبود. اگه اون زمانی که تصمیم گرفته بودم عارف بشم و برم تو دنیای مکاشفات، این رو میخوندم محشر میشد و این کتاب رو الگو قرار میدادم. در کل نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم



پی نوشت: دیروز حین تماشای  بازی آلمان و آرژانتین همراه مامان داشتم هسته ی آلبالو در می آوردم! از اینکه مسی هیچ کاری نمیکرد حرص میخوردم، همراه با این حرص خوردن ها یه آلبالو هم میزاشتم توی دهنم! شما حساب کن من چند کیلو آلبالو حین بازی خوردم دیگه
پی نوشت بعد: آلمانی ها بیشرفا خیلی خوب بازی میکنن خب! اگه اسپانیا رو ببرن چی خب! همه ی امیدمون به اسپانیاس!!!
اضافه نوشت: امتحان اولی بود که کلی آه و ناله کردم! شدم پونزده و نیم

کافه پیانو

چشمام خط های کتاب رو دنبال می کنن ولی وقتی نیاز به نوشتن پیدا میکنم دیگه تمرکز ندارم تا اون چیزهایی که توی ذهنمه رو خالی نکنم!
توی این هفته، جدای اتفاقاتی که توی روز برام می افتاد؛ آخر شب ها ساعت حدود یازده و نیم تا دو مینشستم و کافه پیانو میخوندم! از موضع گیری سیاسی نویسنده و حاشیه های اون بگذریم کتاب دوست داشتنی ای بود! وقتی میخواستم شروعش کنم با این دید شروع کردم که ممکنه بعد از خوندنش کلی به خودم فحش بدم که چرا با پولش کتاب دیگه ای نگرفتم! ولی از همون شب اول حس بدی نسبت به کتاب پیدا نکردم، دوسش داشتم نوع دید "کافی من" داستان رو! یه وقتایی خودمم اینجوری به اطراف و اطرافیانم نگاه میکنم! از این نظر کتاب فوق العاده ای بود. نوع ارتباطشم با دخترش خیلی ملموس و پدرانه بود، از ارتباطش با همسرش هم خوشم اومد، یه مرد واقعی بود، با وجودی که از همسرش جدا زندگی میکرد و تصمیم به طلاق داشتن ولی حاضر نبود هیچ زن دیگه ای رو جایگزینش کنه! ولی رابطه ی صفورا با کافی من رو اصلا نتونستم درک کنم! اینکه چطور اومد و چطور رفت! کافی من دوست نداشت باهاش وارد بازی شه و بیشتر میزد تو پَرِش ولی نمیدونم چرا در مقابلش واکنش های متفاوتی داشت! دختره ی گیس بریده رو بعضی مواقع حسابی میچزوندش و از این بابت کلی کیف میکردم ولی یهو شبی که با همسرش دعواش شد رفت خونه ی صفورا!!! این جاهاش یه کم نا ملموس بود برام و نتونستم حضمش کنم! اصولا راویه کتابی مرد باشه دوسش ندارم ولی بعد از کتاب "شب سراب" که راویش مرد بود و در واقع نسخه ی دوم "بامداد خمار" بود، کافه پیانو هم یکی از کتاب هایی بود که میشه دوسش داشت و پیشنهادش کرد! ولی در کل فکر میکنم کم هستن مردهایی که با این دید به اطراف یا زن ها نگاه کنند.

"جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند اگر که تنها یک نفر مقصر بود"
کافه پیانو/فرهاد جعفری


پی نوشت:وقتی میخوام سالاد درست کنم دوست دارم همه ی اجزائش توی چشم باشه! و همچنین دوست دارم همه ی موادش رو کامل بریزم نه اینکه چیزی جا بزارم! این هم یه سالاد پاستا یا همون سالاد ماکارونی که امروز درست کنم!
پی نوشت بعد: امروز از مامان یه فوت آشپزی یاد گرفتم که مخصوص شوید باقالیه! گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره! وقتی میخوای شوید باقالی رو دم بندازی، به جای آب روغن، آب گوشت و روغن اضافه کن! یه دونه عصاره ی بره ی مگی رو با نصف آب قاطی کن و بهش روغن اضافه کن و بعد بریز روی شوید باقالی و درش رو بزار که دم بکشه! باید اعتراف کنم این همه سال اینو نمیدونستم خب

جزیره سرگردانی

از اصطلاح بار امانت خوشم می آید. هم مولوی و هم حافظ و هم دیگران درباره اش سخن گفته اند، معلوم است که همه شان از قرآن کریم گرفته اند. واقعا بار امانت چیست که آسمان و زمین و کوهها بر دوش نگرفتند و انسان پذیرفت؟ آیا انسان از نادانی قبولش کرد؟ و همین جهالت موجب شد که به فضل و علم دست بیابد؟ و این ظلم که بر خود کرد از همه ی عدلها برتر بود؟ عده ای میگویند که بار امانت "اندوه" است... مولانا، بار امانت را به آزادی و اختیار انسان نیز تعبیر کرده... یک نظر دیگر هم دارم و آن اینکه بار امانت عشق است که انسان را به وادی ایمن میرساند... اما اینکه امشب به یاد بار امانت افتاده ام، علتش دختری است که تازه دیده ام و تصور میکنم این دختر بار امانتی است که بر دوش خواهم گرفت و به وادی ایمن خواهم رسانید.
جزیره سرگردانی/ سیمین دانشور/ انتشارات خوارزمی

خب این چند خطی بود از کتاب جدیدی که خوندم! این کتاب یه جور خاصی بود، با تعریف خواب هستی شروع میشه و باز هم با تعریف خوابش تموم میشه! توی این کتاب سیمین از خودش و عقایدش مینویسه! از جلال مینویسه، کمتر کتابی به این سبک بوده که نویسنده خودش رو توی داستان بیاره و در واقع شخصیت اصلی داستان از سیمین تاثیر میپذیره! مثل بیشتر کتاب های سیاسی باز به این موضوع پرداخته شده که آدم های سیاسی با سیاست ازدواج میکنن! مورد دیگه ای هم که این کتاب در بر داشت خیانت بود! اینکه اگه مردی به زنش خیانت کنه نباید انتظار وفاداری از همسرش داشته باشه! محور اصلی داستان سر در گمی دختری بود که عاشق دوستش بود و خواستار ازدواج با اون، ولی دوستش که آدم نرمالی نبود و میدونست این دختر رو بدبخت میکنه، حاضر نبود مسئولیتش رو قبول کنه، و در این بین فردی پیدا میشه که دختر با دیدن چشم هاش عاشقش میشه و...
شخصیت های دوست داشتنی این کتاب برای من استاد مانی و بیژن بودن، نمیدونم چرا ولی دوسشون داشتم!
از عزیزی که این کتاب رو بهم معرفی کرد واقعا ممنونم!


پی نوشت: سه سال پیش همچین روزی یعنی اول اردیبهشت من رفتم سر کار و امروز خواهری رفت! امیدوارم اون هم مثل من بعد از دوسال راهی خونه نشه!
پی نوشت بعد: حس بدیه که آدم توسط دوست چندین ساله اش امتحان بشه!

سرزمین گوجه های سبز

دیشب کتاب "سرزمین گوجه های سبز" رو تموم کردم!

یک کتاب سیاسی، کتابی که به نطر من اگه عاشق سیاست باشی با خوندنش عشقت چندین برابر میشه و اگه مثل من متنفر از سیاست باشی تنفرت بیشتر میشه

نویسنده بسیار ماهرانه از جملاتش استفاده کرده. ولی خیلی از جملاتش واقعا چندش آورن.

سیاست همینه! وقتی واردش میشی باید از همه ی تعلقاتت بگذری!

یه چیزی که توی کتاب برام جالب بود، حس اعتماد بین دوستان بود. اینکه تو چطور باید تشخیص بدی به دوستت اعتماد کنی یا نه! باید اعتراف کنم که من توی بیشمار دوستایی که دارم، فقط به یکی دو نفرشون اعتماد کامل دارم. اعتمادی که متقابله! اعتمادی که میدونم هیچ وقت پشیمون نمیشم از این اعتمادم. ولی سرنوشت کاری کرده که ازشون دور باشم، شاید همین دور بودن باعث شده که راحت تر اعتماد کنم!

خواستم توی "گودرید" اسم کتاب رو اضافه کنم به کتاب هایی که خوندم، ولی متاسفانه گودرید هم فیلتره!!! (این روزها کجا فیلتر نیست؟)

هیچ لذتی بالاتر از این نیست که دوستات رو شاد کنی. دیروز وقتی اون خبر خوش رو از پشت تلفن به مینا میدادم، چنان جیغی کشید که مامان هم صداش رو شنید.(خدایا شکرت)

چند جمله از کتاب:

" به نظر من هر کسی که میمیرد، کیسه ای لبریز از کلمات، از خودش به جا میگذارد..."

" آیا کسی تا به حال پدر خود را انتخاب کرده است؟ هیچ کس از من نپرسید، که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تخت خواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم، یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم"



پی نوشت:"سرزمین گوجه های سبز" نوشته هرتا مولر، ترجمه غلامحسین میرزا صالح

پی نوشت بعد: وقتی رو به نقاهت میرم و گلوم در حال برطرف کردن چرک ها میباشد، حالت تهوع بدی میگیرم، حتی موقع حرف زدن هم عق میزنم!

پی نوشت بعد بعد: مرضیه جونی تولدت مبارک عزیزم

پی نوشت بعد بعد بعد: امروز هیچ رقمه نمیتونی به جیمیل دست پیدا کنی!

smsنوشت: هر روز، آرزوهایم را مرور میکنم، به اسم تو که میرسم، خدا با لبخند نگاهم میکند.


اضافه نوشت: سی اسکن رو نشون کامی جون دادم، گفت هیچ مشکلی نداری و صدرصد عصبیه، داروی خاصی نداد، فقط یه جور کپسول داد که موقع درد بخورم! موقعی که داشت معاینه ام میکرد، من با این صدای گرفته ام جوابش رو میدادم، موقع رفتن گفت، همین الان پا میشی میری یه ویزیت دکتر عمومی هم میگیری که بدجور سرما خوردی! اینجا که مشتری نشدی، بلکن اونجا یه نسخه به درد بخور بهت بده!!!

دوباره من ِاو

از پریشب هی ویرم گرفته بود یه کتاب بخونم! تنها کتاب جدیدی که تو کتاب خونه بود همون دزیره بود! کارت کتابخونه ام هم وقتش تموم شده بود و تا تمدید بعدی کتابی بهم نمیدن. تصمیم گرفتم یکی از کتاب ها رو دوباره بخونم! اول گفتم میرم سراغ خرمگس ولی هرچی گشتم نبود، اینقد گیجم که وقتی کتابی به کسی میدم کلا یادم میره به کی دادم. شک کردم به این که شاید اصلا من کتاب رو از کسی گرفته بودم و خودم نخریدم! هنوزم بعد از چند روز نتونستم بفهمم کتاب مال خودم بوده یا اینکه از کسی گرفتم(پیریه دیگه). دوباره تو کتاب ها رو نگاه کردم، همینطور که با چشمام یکی یکی کتاب ها رو نگاه میکردم(هر کی ندونه فک میکنه پنجاه شصت تا کتابه، ولی خبر نداره به زور به ده تا میرسه) چشمم خورد به کتاب :من او: سعی کردم یه دور تو ذهنم از فصل یک من تا فصل من او مرورش کنم ولی خیلی جاها بود که یادم نیومد و این شد که تصمیم گرفتم این کتابی باشه که دوباره بخونمش!

خدا رو شکر اینقد این کتاب جذابیت داره که اگه هر دوسه سال یه بار دوباره بخونیش بازم عطشش رو داری

خیلی از نکته ها و گفته هاش هست که بعد از دوباره خوندنش تازه برات رو میشه!

خیلی کارها هست تو این کتاب، که توی واقعیت باهاش روبرو شدی و پیش خودت میگی  اااااااااا پس بگو! این رفتارش بر میگرده به این قسمت کتاب! و حتما از تو هم انتظار داشته رفتار متقابل نشون بدی و تو هم از همه جا بی خبر!!!

درویش مصطفا یکی از شخصیت های فوقالعاده دوست داشتنیه این کتابه!

با خوندن دوباره این کتاب یه حس تازه ای در من در حال رشده(دچار سحر عشق تو در حال زیبا شدنم)

تازه نصف کتاب رو خوندم و امیدوارم تا فردا بتونم تمومش کنم



پی نوشت:اینجا رو ببین! خدایی من وقتی این تست رو انجام دادم موندم تو کف! که چه درسته و چقد با شخصیت من جور دراومد. پیشنهاد میکنم امتحانش کنی(من به ترتیب اینا رو انتخاب کردم گوسفند-زرافه-اسب-مار-پرنده-انسان-خرس قطبی-کبوتر)



اضافه نوشت: کتاب رو تموم کردم، اصلا فک نمیکردم برای بار دوم هم آخر کتاب بشینم و گریه کنم