عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

سالمم

هفته پیش که راننده ی مامان و مامان بزرگ بودم واسه رفتن به دکتر خونواندگیمون، یهو به سرم زد خودمم یه چکاب بشم، این شد که منم رفتم و به دکتر گفتم هر چی آزمایشه برام بنویسه و انجام دادم. امروز جواب آزمایش رو بردم پیشش، مشکلی خاصی نداشتم، فقط کمبود ویتامین د داشتم که خودمم به دکتر گفتم هر سه هفته آمپولش رو میزنم، با این حال چهارتا آمپول دیگه برام نوشت با یه مشکل کوچیک دیگه که اینجا نمیشه گفت! تازه چربی خونم نزدیک خطر بود منتها نزدیکه عدد پایینی نه بالایی!

پی نوشت: دارم یه وبلاگ دیگه راه میندازم که باید چند تا مطالب اینجا رو توش کپی کنم! لازمم میشه

درهم

با خواهری رفتیم عکس های منتخب رو دادیم، اونا هم در کمال آرامش گفتن دو ماه دیگه بیاین واسه گرفتن عکس و تازه انتخاب میکس فیلم، نه خود فیلم!!!
من نمیدونم اونجا چه کار میکنن! خوششون میاد مردم رو اذیت کنن بقرعان
حالا از اینا بگذریم امروز بعد از ماه ها جمع زنونه ای شدیم و رفتیم خونه ی مادری و کلی خوش بودیم با خودمون، کلی غیبت فامیلا رو کردیم با دختر عمه های مامان! کلی خندیدیم.
واسه آخر هفته یعنی پنجشنبه و جمعه و شنبه برنامه ریختیم بریم شمال، دقیقا این طرح رو دیشب توی فرحزاد دادیم، بمناسبت تولد بابا رفته بودیم بیرون، بعد تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم ببینیم پرتقال های حیاط خونه امون خونی شدن یا نه!
دیروز بعد از سه هفته سارا بالاخره بهم زنگ زد، کلی خوشحال شدم، اونم دقیقا وقتی که سوگند تازه خوابیده بود. از خستگی صداش درنمیومد، میگفت از من به شما نصیحت، فقط وقتی حوصله و اعصاب داشتین بچه دار شین! مثل اینکه توی این مدت خیلی اذیت شده طفلی

عسک

بالاخره بعد از دو ماه و اندی دیروز زنگ زدن به خواهری که بیا عکسات آماده اس، از بین این شصت و شش تا، هر چند تا که میخوای انتخاب کن و سایز بگو تا چاپ کنیم، بعد بریم واسه منتاژ فیلم! حالا خوبه محرم و صفر بوده و اینا بی کار بودن که اینقد طولش دادن وگرنه سال دیگه آماده بود. ما هم از دیروز تا همین نیم ساعت پیش، همه ی عکس ها رو البته سایز کوچیکشو، گذاشتیم جلومون و هر کدوم یه سری رو انتخاب کردیم، تا اینکه با سی و شش تا سرو ته قضیه هم اومد. حالا فردا بریم ببینیم کی بهمون میدن!نه تا عکس هم همراهان هستن که بحثشون جداس.
به نظر من قیمت هاش یه کم گرونه ولی دیگه چاره ای نیس. بیست تاش رو که توی قرارداد نوشته بودن به عنوان هدیه( ارواح عمه اشون) ولی گفت اون بیست تا رو صد تومن حساب کنید و نیمی از هزینه رو بیارید فردا! حالا خوبه ششصد تومن گرفتن تا الان!


پی نوشت: امروز داداشی باشگاه بود، خواهری و دامادمون اینا هم بیرون، بابا هم شمال بود، من و مامان واسه خودمون رفتیم خیابون گردی و نهار رو هم بیرون زدیم و برگشتیم، کلی خوش بودیم با هم

گذر ایام

امروز ندا باعث شد من بعد از هفته ها اینجا رو باز کنم
وقتی اینجا رو باز کردم، حس کردم چقدر حرف دارم که اینجا بزنم!
روزهای خوبی دارم! درسته کار خاصی نمیکنم، ولی راضی ام و این از همه چی مهمتره! امسال دو تا شال گردن واسه خودم بافتم و یه روسری سه گوش یا همون اشارپ، اگه شد عکساشونو میزارم، گلدون هام بعد از یه سهل انگاری سرما خوردن، یعنی آفتاب بود، من گذاشتمشون توی حیاط، بعد نگار مریض شد و رفتیم خونه ی خاله ام، تا شب موندن بیرون و سرما زده شدن، کم کم مردن؛ یکیشون سه تا گوجه داشت! عوضش فیتونیا سرحاله هنوز.
بیست و پنجم آذر دختر کوچولوی سارا بدنیا اومد، نمیدونی چه حس خوبیه، دیدن بچه ای که مادرش دوستته، با سارا اولین ها رو تجربه کردیم، هم اولین نفری بود که بعد از پیش دانشگاهی ازدواج کرد و هم اولینی که بچه دار شد، وقتی بچه اش رو دیدم تا شب برای مامان داشتم توصیفش میکردم، زود هم دلم براش تنگ شد.
دامادمون هم تقریبا هفته ای یک یا دو دفعه میاد و میره، خدا رو شکر تونستم باهاش ارتباط خوب برقرار کنم، من یه مدلی ام که وقتی از یکی خوشم نیاد، تا آخر نمیتونم تحملش کنم، ولی با دامادمون اینا این اتفاق نیوفتاد!
تقریبا هر روز با مامان بیرونم، کلا شدم دختر خانواده، دیگه در طول روز لپ تاپ روشن نمیکنم تا هی نخوام سرم اون تو باشه، شب ها موقع خواب یکی دو ساعتی روشن میکنم و کارهای همیشگی رو انجام میدم، البته بیشتر اوقات جیتاک موبایلم رو روشن میکنم!
توی این مدت هم گودر نابود شد، پلاس خوبه ها، ولی گودر یه چیز دیگه ای بود، چقدر دوستای جدید گودری پیدا کرده بودم.

خلاصه که این بود انشای من، الان دیگه باس از روی تخت پا شم و روز رو شروع کنم.

دامادمون اینا

داماد داشتن هم خوبه ها!
کلا اگه از تو هم کوچکتر باشه که دیگه بهتر هم هست! البته شاید اگه بزرگتر از من هم بود باز هم خوب بود. عین یه برادر میمونه، اولش زیاد باهام شوخی میکرد، منم که با آدمای غریبه دیر اخت میشم، بهم گفت تو هم مثل خواهر نداشته ام می مونی، دلم براش سوخت و یکمی مهربون تر شدم باهاش! پسر مودب و خوبیه فقط یه کم پرچونه است. پنجشنبه ای خونه اشون دعوت داشتیم و جمعه قراره اونا بیان منزل ما! برادر هاشم مثل خودشن، اهل شوخی کردنن، همسراشون هم تا اینجا که بد نبودن. پدر و مادر فهمیده ای داره، شاید چون دو تا پسر زن دادن سر این یکی حسابی با تجربه شدن! از نوع حرف زدنشون معلومه که اهل دخالت کردن توی امور این دو تا رو ندارن! مثلا مامان در مورد دامادمون اینا از مامانش میپرسه، مامانه میگه اون که دیگه پسر خودتونه.
نمیدونم، همه میگن اولش همه خوبن ولی بعدا معلوم میشه، ما امیدواریم تا آخرش خوب باشن!
معمولا هفته ای دو بار میرن بیرون، یا نهار یا شام! بابا گفته ساعت 10 خونه باشید، اونم ساعت سه میاد دنبال خواهری و ده نشده برمیگردن، زیاد وقت نداره، یا شیفته یا دانشگاه، چند وفت دیگه هم امتحاناشون شروع میشه که گمونم هفته ای به بار بیاد! تا حالا بیشتر از یکی دو ساعت خونه امون نمونده، واسه شام یا نهار هم نمونده! خودش خجالت میکشه وگرنه فرصت زیاد پیش اومده، خلاصه نمیدونم کی یکمی راحت تر میشه!



پی نوشت: پنجشنبه خونه حمیده اینا میریم با مرجان و سارا! سارا هم یکی دو هفته ی دیگه فارغ میشه گمونم