عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

خواستگارانونه

از دیروز تا حالا من هی دارم میگم اینا افکار دقیانوسی دارن ولی هیشکی جدی نمیگیره!
امروز که مامان پسره زنگ زد و گفت که میخوام با خواهرم بیام، مامان یه کم از خودشون پرسید. بعد مامانه شروع کرد از خودش و پسرش تعریف کردن. از اون خانواده هایی ان که عروسی موسیقی داشته باشه نمیرن! بعد تلویزیون هم موسیقی بزاره خاموش میکنن! یه سره جلسه و اینا برن! پسره هم همین عقاید رو داره! این شد که مامان گفت شرایطتون با دخترم و خونواده ام نمیخوره! تازه پسره یک مترو نود بود، قدش خیلی بلنده، از اوناییه که پیرهن یقه آخوندی میپوشه و تسبیح دستشه! خلاصه که کلا شرایطشون جور نبود!
بابا میگفت بزار بیان بعد بگو نه! منم گفتم چه کاریه، نیان که بهتره!
این هم از خواستگار این هفته! اون دو هفته پیشیه هم همه چیش خوب بود ولی پسره بیکار بود! حالا این کار داره ولی هیچی نداره! واقعا من تصمیمم رو گرفتم ولی خب چه کار کنم هر کی یه عیبی داره D:

پی نوشت: ولی خواستگاری خواهری داره نتیجه میده

جالب انگیز ناک

دیروز برای خواهری خواستگار اومد! با پسره توی کارهای تحقیقش آشنا شده و این شد که تشریف اوردن منزل! پسره همسن من بود! آتشنشان هم بود، مخابرات هم میخونه! دنبال کار دوم هم هست! خیلی مظلوم میزد! وقتی مادرش گفت چرا دختر بزرگتون ازدواج نکردن؟ بابا گفت دختر بزرگمو به هیچ کس نمیدم! از لحاظ خود ذوقی گفتم! بعد یهو امروز خانم دوست بابا زنگ زد و گفت اگه اجازه بدین فردا با خواهرم و دخترش بیایم و دختر خانومتون رو ببینیم واسه پسر خواهرم! آقا کارمند بانکه! ماشین داره ولی خونه نداره! نمیدونم درآمدش چقده! ولی یهو به مامان گفتم نمیخواد بیان! مامان گفت چرا! گفتم مگه عهد دقیانوسه که مادر و خواهرش بیان و من جلوشون ل خ ت شم تا بپسندن و بعد با آقا زاده بیان؟!!! خلاصه از این حرکتشون خیلی ناراحت شدم! تا اینکه مامان گفت دختره میخواسته بره نمیدونم کجا! گفته تا من هستم بریم عروس رو ببینیم! این شد که نرم شدم و گفتم اگه زنگ زدن، بگو با آقا زاده تشریف بیارن یهویی! بازم ته دلم یه جوریه! اینجور که بوش میاد احتمالا فردا میان! شاید این شک طبیعی باشه چون هیچ چیز معلوم نیست و تازه قراره بفهمیم آقا چه شکلیه و چه کاره است و تحصیلات و ایناش چیه!



پی نوشت: خیلی جالبه نه!!!

خدا رو شکر به خاطر اون چه که دارم

یه سری فکرای جورواجور ذهنمو درگیر کرده, یه سری رفتارهای ادم ها رو میشینم و تحلیل میکنم و میبینم با عقل جور در نمیاد! مثلا همین دوست مجازیم, هفت هشت سالی هست میشناسمش, اون موقع ها دختری رو دوست داشت ,چندین بار رفت خواستگاریش ولی دختره با یکی دیگه ازدواج کرد, خودشم چند ساله ازدواج کرده, حالا هروقت میرم توی فیس بوکش, زیر همه ی پست های عاشقانه اش همون دختره کلی نظرات عاشقانه داده! خیلی جالبه برام, دوست دارم بدونم اون دختره الان از زندگیش راضیه? پشیمون نشده که چرا با اون ازدواج کرده!!! یا اینکه اون یکی دوست قدیمی چرا دوباره یاد من افتاده, مریضیش رو بهانه کرده, دلتنگیه بچه هاش رو! اینکه میگه ماه های اخر عمرمه! قول دادم که دیگه باهاش رابطه نداشته باشم, تنها در جواب نظر بلندبالایی که توی وبلاگم گذاشته بود, جواب یک کلمه ای دادم و همین یک کلمه مبنای نظر طولانیتر دیگه ای شد!
ادم ها تا در کنار همن, قدر همدیگه رو نمیدونن!
نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم, ولی یه جورایی حس میکنم قبلا بیشتر از زندگیم راضی بودم. کنار دوستای صمیمی بودم, سرم گرم کار بود, بیشتر ساعت هام پر بود و وقت خالی نداشتم, حتی داشتن یه عشق نصفه و نیمه! همین ها کافیه که ادم حس کنه خیلی خوشبخته و قلبن هم باور داشته باشه! ادم ناشکری نبودم و نیستم, واسه تک تک چیزایی که گفتم بارها نماز شکر خوندم, همیشه معتقد بودم حالا که اینارو دارم و شکر خدا رو به جا میارم, پس داشته هام همیشگیه! از همه مهمتر این که هر کاری رو که خواستم شروع کنم از خدا خواستم اگه قراره مشکل ساز شه برام همین اولش کاری کن که نشه! با وجود اینکه همه اشون یه جوری شدن برام مشکل, ولی به حرفم گوش نکرد و دقیقا وقتی که کاملا باهاشون مانوس شده بودم, ازم گرفتشون!!! من که ایوب نیستم, بنده ی خاص هم نیستم, یه ایمان داشتم که وقتی برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم, نمیدونم چرا هنوز دارمش! نباید تعجب کنم از ادم های با ایمانی که از امیدت نا امید شدن, فقط میترسم از روزی که خودمم بشم مثل اونا!



پی نوشت: چرت و پرت زیاد گفتم, بزنیم به حساب بی خوابی های شبونه!

پی نوشت بعد: اولین پستیه که با موبایلم بروز کردم

سفر و کتاب

جاتون سبز، سفر خوبی در پیش داشتیم، سه ماشینه و هفده نفره رفتیم! هوا بسیار شرجی بود و دریا مواج و کثیف! دلیل کثیف بودنش رو نمیدونم، پر بود از تکه های چوب که توی آب سیاه شده بودن! جنگل هم مثل همیشه هوای مطبوعی داشت، نارنج ها و پرتقال ها اندازه ی یه نخود بودن روی شاخه ها و کیوی ها اندازه دو بند انگشت! وقتی داشتیم بر میگشتیم، جاده ی عباس آباد به کلاردشت هوای بارونی و دلپذیری بود که خاطره ی خوبی توی ذهنمون کاشت! به زور دخترعمه ها رفتیم و کنار ساحل آفتاب گرفتیم و الان که رسیدیم خونه تازه فهمیدم چه غلطی کردم، پشت شونه ام حسابی سوخته، رنگ دستام و صورتم هم سه درجه تیره شده! دوباره یک سال طول میکشه رنگ به رنگ شم!

قبل از اینکه بریم سفر کتاب "دالان بهشت" رو تموم کردم یعنی اخراش یه جوری بود که نمیتونستم تا بعد از اومدنم از مسافرت سر کنم, مثل همه ی کتاب های عاشقانه اولش شیرین و بعد حماقت و بعد وصل... پر از پیام بود واسه دختربچه های دبیرستانی, فصل های اولش خیلی عاشقانه و خارج از ظرفیت من بود, تقریبا نیمه ی بیشتر کتاب عاشقانه بود,داستان جالبی داشت ولی خاص نبود, شاید برای من اینجوری بود, بیت های شعر توی کتاب رو دوست داشتم, گمون نکنم مردی پیدا بشه که از خوندن این کتاب لذت ببره! خلاصه که این نظر من بود در مورد کتابی که خودم نخریده بودم و خوشحالم که همچین کتاب هایی توی لیست کتاب هام نبوده

دو بعد از ظهر متفاوت

هی میخوام بنویسم، ولی اول میگم بزار گودرم صفر شه، بعد مینویسم، وقتی هم گودرم صفر میشه ساعت ها از اون موقعی که قصد نوشتن کردم میگذره و دیگه فرصت و تمرکز نوشتن ندارم، این شد که امروز تصمیم گرفتم اول بنویسم بعد گودرم رو صفر کنم! این یک تجربه است
خاله بزرگه خونه اش رو عوض کرده، جمعه و شنبه، مامان و خاله هام رفتن کمکش، شنبه منم رفتم، خونه اشون یه خوابه است، ولی در عوض یه کم به ماها نزدیک تر شده، به دلیل مشکل مالی همسرش مجبور شدن خونه ی صد متریشونو بفروشن و الان یه شصت و پنج متری بگیرن. پریروز خواهری مدام میگفت من میخوام خونه ی خاله رو ببینم، این شد که همراه با مامان رفتیم و ایشون خونه ی خاله رو دید، خاله ام از اونجایی که خرید داشت، با ما اومد و نهار میهمان ما شد! ( البته من خاله نمیگم، به خاطر تفاوت سنی کمی که با خاله هام دارم، همیشه به اسم کوچیک صداشون میکنم) بعد ظهر حدود ساعت سه بود که خاله ام گفت یه کم تکه پرده میخوام واسه در انباری، از اونجایی که پدرمان در کار پرده میباشد، در انباری خونه ی ما پر از تکه های پرده است! با هم رفتیم توی انبار! که در واقع آشپزخونه ی اتاق خودمونه، با کلی اثاث ( اساس، اساث، اثاس، اسباب درسته البته) مواجه شدم! از همه عجیب تر میز تلفن بود که نصفش روی سینک بود و نصفش روی خرت و پرت هایی که با ملافه پوشونده شده بودن! میز تلفن فرفرژه است و بسیار سنگین! توی همون خرت و پرت ها بود که تکه پرده و پارچه ها پنهان شده بودن، هی از توی گونی ها تکه های خوشگل در میاوردم و خاله ام هی نمیپسندید، تا اینکه یهو نمیدونم چی شد که چشمام سیاهی رفت و سرم به شدت درد گرفت! بله، اون میز تلفن در اثر جابه جا کردن خرت و پرت های زیرش توسط اینجانب، برگشت روی سر همین جانب! البته اون لبه ی آهنینش! اول همه فکر کردیم سرم شکسته ولی هیچ اثری از خون نبود، بعد که یه کم گذشت درد بدی توی کل جمجمه ام حس میکردم، نمیدونم از ترس بود یا از تخمه آفتابگردون هایی که خوردم، ولی حالت تهوع داشتم! این شد که همه ترسیدن و شال و کلاه کردیم بیمارستان! به هر کی میگفتم میز خورده توی سرم اول کلی میخندید و بعد تازه میپرسید چطوری! دکتر اورژانش که اتفاقا متخصص مغز و اعصاب هم بود، یه سری آزمایشات کلی از من کرد، مثل شمردن و حافظه و از این چیزا، بعد که فهمید حالت تهوع دارم، گفت باید چند ساعت تحت نظر بمونی! خلاصه من و مامان و خاله، واسه خودمون توی اورژانش نشستیم، اینقد صحنه های وحشتناک دیدیم که بدتر حالمون خراب شد! دکتر مهربون هی نگام میکرد و سطح هوشیاری رو میسنجید! یه ساعت بعد گفتیم پاشیم بریم که نزاشت و گفت باید شش ساعت بعد از برخورد با جسم سنگین تحت نظر باشی! اون موقع واقعا چیزیم نبود دیگه به جز دردی که داشتم! خاله ام رفت و پدر اومد، و ما همچنان تحت نظر بودیم، ساعت هشت و نیم بود که دکتر گفت الان دیگه میتونی بری و خدا رحم کرده بهت! الان هم فقط یه کم جاش درد میکنه! ولی الان دیگه کاملا اونایی رو که توی دعوا قفل فرمون یا میله ی آهنی میخوره توی سرشون رو درک میکنم!
دیروز بعد از ظهر به مامان گفتم بیا بریم به مادر بزرگ یه سری بزنیم، تنهاس، محیا که پیش مامانشه و عمو هم که مسافرته! این شد که بعد از ظهر با خواهری و مامان یه سر رفتیم خونه ی مادر بزرگه، خیلی جالب بود، عمه وسطیه هم با دو تا از دختراش اومدن و عمه کوچیکه و دخترش هم اومدن، خلاصه جمعمون جمع بود و آشی کنار هم خوردیم، مادر بزرگ اینقد ذوق زده بود که نگو! میگفت چهار روزه هیچکس بهم سر نزده و امروز خونه ام شلوغه! چند سال پیش توی باغچه درخت انار کاشته بودن، دیروز یه دونه انار داشت، ازش عکس گرفتم، غوره های درخت مو اینقدر خوشمزه بودن که نگو! من و دختر عمه ها یک سره آویزون درخت بودیم و بین درخت های توت دنبال خوشه ی انگور میگشتیم! خوش گذشت دیروز

پی نوشت: این هم عکس یکدونه انار، سمت راست درخت توت و سمت چپ مو!