-
مشغولم
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 15:03
روز دختر خونه ی مرجان اینا بودیم، من و سارا! هر کی از در میومد بهمون تبریک میگفت، ما هم کلی کیف میکردیم! همونجا قرار مدارهامون رو واسه سینما رفتن گذاشتیم! خیلی وقته قراره بریم سینما ولی هر دفعه به بهانه ای جور نشد. وقتی از خونه ی مرجان اینا اومدم مامان گفت از مطب دکتر زنگ زدن و دکتر گفته باید اون حفره( من میگم چاله)...
-
پاییز دیوانه
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 14:30
آدم توی پاییز مدام دلش میگیره، مدام دلتنگه؛ شاید به خاطر شب های بلندشه، شایدم به خاطر هوای دیوونه اشه! آدم دوست داره توی پاییز عاشق شه! از اون عشقای درجه یک که همیشه با معشوقی! فقط به خاطر فرار از این دلتنگی های لعنتی!
-
احوالات ما
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 14:37
باید عرض کنم خدمتتون که بخیه کشیدن با موفقیت انجام شد، هر چند یه کم خونریزی کرد. من که رسیدم توی مطب، دکتر از توی اتاقش همراه با مریضش اومدن بیرون، تا چشمش به من افتاد گفت اااا تو هنوز زنده ای؟ مریضش گفت آقای دکتر جوونه و هنوز آرزو داره، دکتر گفت نمیدونید چه دندونی من از این دختر خانوم کشیدم ، هنوزم دستم درد میکنه!!!...
-
قدیما
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 15:41
دوران دبیرستان، توی مدرسه گاهی بچه ها امیر صدام میکردن! این امیر صدا کردن هم ماجرایی داشت واسه خودش. همه چی از عشق من به خواننده ای به همین نام شروع شد، یه عشق نوجوونی و پر شور! وقتی دوم یا سوم راهنمایی لیلا بهم گفت امیر زن نداره، گفت اه کی میاد زن اون بشه! غافل از اینکه با وجود اختلاف سنی پونزده سال بینمون، حاضر بودم...
-
مادری ها
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 15:22
چند روزی ( یعنی از چهارشنبه شب تا دیشب) مشغول خدمت رسانی به مادران بزرگ بودیم! چهارشنبه شب، مامان مریم اومد خونه امون، از اونجایی که بابا جلال رفته سرعین، زنگ زدیم و مامان مهرانگیز هم اومد خونه امون! واسه خودشون گل میگفتن و گل میشنفتن، هوس همه چی و همه جا رو هم داشتن! پنجشنبه بردیمشون بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم، اولین...
-
امروز نه پارسال امروز
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 12:33
میدونی امروز چه روزیه؟ نمیدونی دیگه! امروز روزیه که من و م، پاساج به پاساج دنبال لف تاف میگشتیم! امروز روزیه که من مدل همین پینکی منتها قرمزش رو دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم! امروز همون روزیه که م همه ی تلاشش رو کرد تا مدل های دیگه ی لف تاف رو توی دل من جا کنه ولی موفق نشد! و در آخر بعد از چندین ساعت چرخیدن،...
-
بعد از چند سال
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 17:13
پنج شش سال پیش، میخواست به خاطر اون دختره خودکشی کنه، یادمه چه حسی داشت! حتی منم با دختره حرف زدم ولی فایده نداشت! توی همه ی مراسم های فوت پدر دختره با مادرش شرکت کرد، بازم فایده نداشت! الان فهمیدم با یکی دیگه ازدواج کرده! پی نوشت: ما هیچ وقت پی به حکمت اتفاقاتی که خدا پیش پامون میزاره نمیبریم!
-
نیمه عاقل
شنبه 3 مهرماه سال 1389 13:02
اول از من به شما نصیحت که هر وقت دیدی دندونی درد نمیکنه و اذیتی نداره، به هیچ عنوان انگولکش نکن، بزار دکترا هر چی دلشون میخواد بگن، تو خودت و دندونات رو بهتر میشناسی! از دو خط بالا معلومه که چقدر پشیمونم از کرده ی خودم و در چه حالیم! بزار از اولش بگم. اون روز چهارشنبه با والدین گرامی رفتم میدون ونک، یه کم میترسیدم ولی...
-
وقتی دکترها تصمیم میگیرند
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 17:22
امروز از مطب دکتر زنگ زدن، منشی گفت چهارشنبه ساعت سه بیا واسه جراحی! دکتر تشخیص داده، اون دندونی که نود درجه چرخیده، مشکل ساز میشه! اگه خودت میخواستی تصمیم بگیری واسه چی به من گفتی برو فکرات رو بکن؟؟؟! پی نوشت: آخه سقفم هنوز چکه میکنه!
-
داره میاد
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 18:42
عجیب بوی پاییز میاد، رنگ و روی درخت ها هم نشونه ی اومدنشه. اگه بیاد با خودش مریضی ؛ بی حوصلگی؛ دلتنگی و یه کم عاشقی میاره. جلوی اومدنت رو نمیشه گرفت، میدونی هم که ما بچه های بهاری خیلی مشتاق اومدنت نیستیم، پس جون من داری میای به خوشی بیا، با خوش رویی بیا که با ترش رویی ما مواجه نشی! پی نوشت: حس میکنم غریبه ها زیاد...
-
تناقض
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 18:41
-
بیماری
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 13:02
از همون روزی که مریض شدم، به خودم گفتم به محض اینکه خوب شدم با م قرار میزارم واسه تولدش. حالا یه هفته اس منتظرم تا خوب شم ولی خبری از بهبودی نیست، دیشب وقت گرفتم واسه دکتر خودمون، هیچ وقت به دکتر های کشیک بیمارستان ها نتونستم اعتماد کنم، دکتر بیمارستان تنکابن هم یه دختره بود، وقتی داروهامو گرفتم تعجب کردم از اینکه...
-
شادمانم
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 13:06
شادمانم از این که هستم و نیستم شادمانم از آن چه که هست و نیست و شادمانم از اینکه تو در کنارم هستی و نیستی کم کم معنای عاشقی را یاد می گیرم پی نوشت: نمیدونم از کیه پی نوشت بعد:
-
آش پزی
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 16:48
از وقتی که تا حدودی فارغ التحصیل شدم، و فراغتم بیشتر شده، رو آوردم به آشپزی! هر چند دوستان دلیل دیگه ای واسش میارن! گاهی موقع شام و نهار، کل کتاب های آشپزیم که هر کدوم مخصوص مواد خاصیه رو میچینم دورم و کلی ورقشون میزنم و در آخر هم مامان غذای خودش رو میپزه! ماه رمضون بهترین موقع بود واسه این کار، افطار جون میداد واسه...
-
فک کنم تموم شد
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 16:30
بالاخره بعد از یک هفته و اندی تونستم دو ساعت وقت پیدا کنم واسه روشن کردن پینکی، تازه اونم به خاطر دیدن نمره ام (نمره تستی پنج و نیم از هفت). روز قبل از امتحانم استرس عجیبی داشتم، میدونستم چهار نفریم، ولی نمیدونستم کیا هستن، وقتی رفتم سر جلسه باورم نمیشد، من بودم و سارا و مهری، با یه آقای دیگه که ورودی 80 بود، خدا رو...
-
روز وبلاگ
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 16:00
امروز روز وبلاگ و وبلاگ نویسی و ایناس، یه جورایی آدم دوست داره توی این روز از وبلاگ و وبلاگ نویسیش بنویسه، هر چند این کار رو هر سال تکرار کنه! خب این خیلی خوبه که آشنایی من با وبلاگ و وبلاگ نویسی دقیقا همین روزها بود، اواسط شهریور بود، قبل از اینکه شروع کنم به نوشتنش، اصلا نمیدونستم وبلاگ و این حرفا چی هست! همین روزها...
-
همینجوریانه
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 13:59
خونه ی ما ضد زلزله است، یعنی توی سند خونه هم قید شده، به خاطر همین وقتی زلزله میاد و بقیه از تکون خوردن لوستر و اینا میگن، ما اگه صدایی نباشه و کسی خونه نباشه و آروم باشه، شاید یه چیزایی حس کنیم، تازه اونم اگه طبقه سوم باشیم، وگرنه دو طبقه ی دیگه چیزی حس نمیشه، دیشب وقتی زلزله اومد، من دقیقا کنار آیینه بودم، آینه به...
-
یادگاری
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 17:20
توی اتاق نشستم و با کتاب ها و جزوه هام ور میرم، همینطور بی اراده به اون خرس کوچیک و قهوه ای که روی کف پای راستش یه قلب کوک خورده و از بالای تخت آویزونه نگاه میکنم و میگم راستی مریم یادم باشه امروز بهت زنگ بزنم و ماجرای مینا، رو برات تعریف کنم، بی اختیار نگاهم میره پیش اون خرس دامن پوش که جا کلیدیمه و کنار میزه، و...
-
ح م ی د ه
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 14:34
دیروز رفتم پیش حمیده، نمیتونم بگم خوشحال بود یا ناراحت! خودش میگفت راضیه، مثل اینکه خانواده ی پسره چندان موافق نبودن، هنوزم باهاشون مشکل داره! حمیده یه چیزی گفت که همه ی دیروز و دیشب رو تو فکرش بودم! به اون فکر میکردم، به رابطه هاش! به خودم فکر میکردم و رابطه هام! آدمها توی یه شرایطی بی عقل میشن! دقیقا توی شرایطی که...
-
مکالمه
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 12:23
من: همراه اولت وصل شده ها! او: نه، چطور؟ من: آخه همه ی سیم کارت های بدهکار رو وصل کردن او: جل الخالق من: امتحان کن شاید مال تو هم وصل شده باشه او: اگه وصل شده باشه هم خودم قطش میکنم من: او: پی نوشت: نه خدایی قیافه ی منو اول مکالمه ببین! حالا آخر مکالمه ببین! پی نوشت بعد:خدا دوسم داشت که این فاصله رو زود برداشت، الان...
-
درگیری
شنبه 30 مردادماه سال 1389 14:06
جدیدا وقتی ذهنم درگیره، دست و دلم به نوشتن نمیره! این درگیری ذهنی شامل موضوعات زیادی میشه، یکیش نزدیک شدن به امتحانه، با اینکه تا الان یک بار خوندمش و وقت دارم دو بار دیگه کتاب رو بخونم، بازم وقتی یادش می افتم چنان دلشوره میگیرم که نگو، موقع امتحان باید شش نمره رو بی خیال شم و بدون اون، نمره بگیرم و اینه که قضیه رو...
-
نیستی
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 13:07
عادت کردم به بودنت! به همیشه بودنت، به بودنت از شنبه تا چهارشنبه! یه روز اگه نبودی از هر کی که جلوی چشمم بود سراغت رو میگرفتم! اما حالا! دو روزه نیستی! و من باید به این نبودن هات عادت کنم! پی نوشت: دیگه با کی در مورد هر چیزی و هر کسی حرف بزنم؟ بی مهابا حرف بزنم؟؟؟
-
ویران شد، شهر
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 16:52
از دیروز که رویا اون دایرکت رو بهم زد، یه جورایی بغض گلوم رو گرفت، میخواستم بی خیالش شم و بهش فکر نکنم، ولی نتونستم، چراغ جیمیله ندا خاموش بود، بهش زنگ زدم، وقتی صدای ماشینها رو شنیدم فهمیدم که نمایشگاه نیست و حدس زدم خبری که رویا داد موثقه! ازش پرسیدم، از صداش معلوم بود گریه کرده،برام تعریف کرد... یه روزهایی هست که...
-
عاقبت به خیری
شنبه 23 مردادماه سال 1389 14:46
خوشحالم که بالاخره توی این چهار سال یه تصمیم درست گرفت! قبلا هم گفته بودم از این پسره که باهاش دوسته اصلا خوشم نمیاد، یه جورایی همه ی خط قرمزها رو شکونده بود، پسری که هی امروز و فردا میکرد! ازش نپرسیدم چی شد که به هم زدن، یا اینکه چند وقته به هم زدن، فقط دعواش کردم که چرا اینقدر زود میخواد با خواستگار جدیدش عقد کنه!...
-
افطاری
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 12:50
میدونی دیروز با چی افطار کردم؟ نون و پنیر و ریحون(منظورم دخترکانم بود) پی نوشت: منتظر اس ام اس سحر بودم، اس ام اسی که طی سه سال قبل، روزهای اول ماه رمضان دریافت میکردم اضافه نوشت: روز اول ماه رمضان رو با صدای رئیس سازمانی که قبلا توش کار میکردم، از بالای برج میلاد به صورت زنده پخش شد شروع کردم
-
ایرانسل
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 17:30
امروز یه ایرانسل خریدم، از همون شماره های طلایی که یک ماه پیش خودشونو خفه کردن واسه تبلیغش، نمیدونم چرا اون روز که آقای زرشا، اون همه بهم سفارش کرد که از این شماره ها بخرم، یاد امروز نبودم! وگرنه سر موقع به دستم میرسید، فردا تولد داداشی( تولد داداشی ندا هم هست البته) امروز تصمیم گرفتم برم و یکی از این خط ها براش...
-
دست پختم
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 17:17
پی نوشت: این نمونه ی نهار خوردن منه در ایام رژیم و اینا، قبلا سه تا بود ، الان شده دو تا، تازه لیوان دلستر هم که نصفه شده( اسنک هایی که درست میکنم حرف ندارن) پی نوشت بعد: خوراک بادمجون درست کردم باقلوا! پی نوشت بعد بعد: ندا شک ندارم بیف استروگانفی که درست میکنم، زده رو دست بیف هایی که تو درست میکنی! پی نوشت بعد بعد...
-
هیر کات
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 18:58
امروز که روی صندلی مخصوص هیرکات نشستم، افسانه بهم گفت مثل همیشه؟ گفتم نه، این بار بیست سانت از موهام رو کوتاه کن! افسانه حین کار بهم گفت حمیدم رو دیدی؟ گفتم بله پارسال عکسش رو دیدم، هنوزم مانکنه؟ گفت آره دیگه، این تبلیغه رو نشون میده که دستش توی جیبشه و هی لباسش عوض میشه، اون حمیدمه دیگه! چقدر این مادرا لی لی به لالای...
-
اون روزها
شنبه 16 مردادماه سال 1389 13:36
اون روز خونه ی سارا، یه کتاب زیر اون گوسفند بزرگ و خوشگل که حسین واسه ولنتاین خریده بود،خود نمایی میکرد، منم که مرده ی دیدن کتاب( همیشه قفسه ی کتاب سارا پر از کتابهای نابه)، اولین کاری که کردم بعد از خوردن شربت، رفتم سراغش! باورم نمیشد، کتاب شوهر آهو خانوم بود که من شب قبلش شدیدا هوس خوندنش رو کرده بودم! بوی نون میداد...
-
همساده
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 18:24
دوست نداشتم با وجود پادردی که سادات خانوم داشت، مزاحمشون بشم، ولی مرجان خیلی اصرار کرد و از اونجایی که کارمون طول کشیده بود، نمیشد پیشنهاد نهارشون رو رد کنم، البته قول گرفتم که چیزی درست نکنه، همینطور که داشتیم کارهامون رو میکردیم، سادات خانوم اومد پیش ما نشست و کلی برامون حرف داشت، حرفاش به دل مینشست. موقع صحبت...