-
امروز
شنبه 13 آذرماه سال 1389 15:43
رفتن این نیست که یک روز برگردی. باید بری و وقت رفتن، حتی سر برنگردانی که سوختن همه آنهایی را که پشت سر گذاشتهای ببینی؛ اگر سوختنی در کار باشد. پی نوشت: منبع پی نوشت بعد: خوابی که دیشب دیدم، بی مناسبت با امروز نبود
-
چرک کف دست
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 15:19
از هفته ی پیش که رفتم عروسی المیرا تا الان، یه چیزی توی ذهنم ول ول میزنه که نمیدونم چطوری بریزمش بیرون که منظورمو درست برسونم! این عموی مامانم، چهار تا دختر داره، وضع مالی خوبی هم داره، دختراشم بدون استثنا از زیبایی هیچ چیز کم ندارن و می تونم بگم از زیباترین دخترای فامیل هستن، عموی مامانم یه اخلاق خاصی داره که اجازه...
-
خطا
دوشنبه 8 آذرماه سال 1389 18:07
-
آذرانه
شنبه 6 آذرماه سال 1389 16:10
بالاخره عروسی ها تموم شد، میریم که آماده شیم واسه محرم! دوست داشتم با وجود این همه شادی که دور و برم ریخته، اون نگرانی که ته دلمه رفع شه، ولی مگه میره لامصب! آذر با خودش کلی خاطره میاره، پارسال گفتم آذر پر از خاطره های خوبه، ولی الان باید بگم پر از خاطره های خوب و بده! کاش آدم میتونست با خوردن یه قرص خاطره بر، همه ی...
-
من..
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 11:58
یک عدد من، بسیار الکی مشغول، یک عدد تو که نمیدونم واسه چی بعد از چند سال یاد من افتادی!!
-
علاقه
جمعه 28 آبانماه سال 1389 16:39
علاقه، امتداد ناپیدای یک اتفاق ساده است این ها همه علامت آغاز رفتن به یک جایی نیست؟ پی نوشت: سید علی صالحی
-
پیش گو
جمعه 28 آبانماه سال 1389 16:27
دیشب که میخواستم بخوابم دریافتم که هیچ کتاب نخونده ای توی کتابخونه ی کوچیک نزدیک تختم وجود نداره، این شد که موبایلم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن شعر های سهراب؛ آخه برنامه اش رو داشتم توی موبایل، دو سه تا از شعر های رو خوندم ، دیدم توی مدش نیستم، یهو یاد کتاب پیشگویی های نستراداموس افتادم که توی کمدم بود، بعد از کلی...
-
مای لاو
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 11:50
دیروز غروب با ندا یک ساعتی رو توی بوفالو(پاتوق همیشگیمون) نشستیم و صحبت کردیم، همچنان داشتیم صحبت میکردیم که صورت حساب رو آوردن سر میزمون و با زبون بی زبونی گفتن که بسه دیگه پاشید برید، این شد که حرفامون نیمه کاره موند و پاشدیم و اومدیم خونه. خدا خیرشون بده، دیروز فهمیدم متروی چهاراه ولیعصر راه افتاده و من نیم ساعته...
-
شب نوشته ها
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 16:28
شب ها قبل از خواب یه ورق و مداد میگیرم دستم و هر چی به ذهنم میرسه مینویسم. آخر شب ها یه چیزهایی مینویسم که وقتی فردا صبح بهشون نگاه میکنم باورم نمیشه این عقاید و نظرات من بوده، گاهی لازم میشه شب ها گوشی موبایلم رو از خودم دور کنم تا حرفی نزنم که بعدا پشیمون شم! فکر میکنم آدم خشنی شدم ولی گاهی لازمه که خشن باشی و خشن...
-
:/
شنبه 22 آبانماه سال 1389 18:36
امروز یه چیزی رو کشف کردم، فقط خدا کنه درست حدس نزده باشم وگرنه باید خودمو آماده کنم برای کلی جواب پس دادن! پی نوشت: اون کاری که رفتم واسه استخدام دارن دنبال یه آقایی میگردن که بتونه بره شهرستان و خبر واسه اشون جمع کنه! پی نوشت بعد: پدر بزرگوارم بودجه پانزده میلیونی بهم نمیده واسه زدن یه کتابفروشی!!!
-
دو اسمه
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 15:51
امروز سمیه اومد و کارت عروسی برام آورد، کلی هم اصرار کرد که حتما تشریف ببریم، سه شنبه هفته ی دیگه است و سالنش نزدیک خونه امونه و بدون وسیله هم میتونیم بریم، فکر کنم فقط من و مامان بریم و اگه خواهری بیاد. سمیه که کارت رو آورد مامان گفت وا این که اسمش نغمه است!!! گفتم خب مادر من الان هشت ساله سمیه اسمش رو عوض کرده....
-
ملکه قجر
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 15:41
کتاب قطوری بود این کتاب، راستش برام خیلی جذاب نبود، شاید اگر از کارهایی که جهان خانوم یا همون نواب علیه همسر محمدخان قاجار بی اطلاع بودم، بیشتر مجذوبش میشدم! باز هم ناگفته هایی داشت که نمیدونستم، از همه مهمترشون اینکه اصلا ناصرالدین شاه فرزند محمدشاه و مهدعلیا نبوده و این پسر رو خریدن، شاید به خاطر این مورد باشه که...
-
گیجم الان
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 14:21
خب من دیروز تصمیم خودمو گرفتم و آدرس اتحادیه کتابفروشان رو هم پیدا کردم و همه ی قوانین رو هم خوندم واسه اینکه کتابفروشی بزنم، البته مدت هاست فکرش توی سرمه ولی وقتی دیروز ندا گفت پایه میباشد، این شد که من هم مصمم شدم که هر چه زودتر این کارها پیش بره! من واسه خودم نقشه میکشیدم، به بابا هم گفتم که میخوام برم اتحادیه و...
-
دوستانه
شنبه 15 آبانماه سال 1389 14:50
وقتی میخوام بنویسم، پلیر رو خاموش میکنم، اگه دارم حرف میزنم، گفته هام رو تموم میکنم، اگه تلویزیون روشن باشه، خاموشش میکنم، اگه پینکی رو برده باشم پیش مامان که هم به حرفاش گوش بدم و هم گودر بخونم، رو میارم توی اطاق،... خلاصه همه ی حواسم رو جمع میکنم واسه نوشتن، هرچند اگه حرف مهمی هم برای زدن نداشته باشم! سه شنبه عروسی...
-
دنیای این روزهای من
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 18:03
اینجا نشستم ولی دلم اینجا نیست، نگاه میکنم حرف میزنم ولی ذهنم جای دیگه است، دوست دارم بیانیه صادر کنم ولی مراعات میکنم، دوست دارم یه عالمه فحش و بد و بیراه به زمونه بدم ولی نمیدم! بیشتر از همه از خودم حرصم میگیره که کاری ازم بر نمیاد! هر وقت هم خواستم ساکت نشینم، کاری کردم که خرابترش کردم. دیگه به چرا و چطورش کاری...
-
آن صدا
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 16:08
مرا برد صدایش مرا برد به آنسو به آنسوی دور از غم این جهانی به آن باغ باران به آن ارغوانی... چه مستم چه مستم از آن ناگهان آنکه آمد از آنسو همان آن صدا آن بهشت آفرین آن بهین بهترین آسمان در زیر زمین پی نوشت: شعر از محمدرضا عبدالملکیان پی نوشت بعد: دیروز بعد از هفت ماه شنیدن صدات اونم توی بارون، عالمی داشت! کاش با شنیدن...
-
...
شنبه 8 آبانماه سال 1389 17:13
کم کم دارم باورش میکنم، خدا میدونه چقدر زمان میبره تا باهاش کنار بیام! مینویسم تا کلمات (هرچند نامفهمون و بی منطق) جای اشکها و بغضم رو بگیره. تا قبل از اینکه صدات رو بشنوم داشتم فکر میکردم که چه کار باید بکنم، ولی الان دیگه به جز خنده روی لبهات، هیچ چیز دیگه ای نمیخوام! من آدم خبرهای ناگهانی نیستم، تحمل شنیدنش رو...
-
داغون
شنبه 8 آبانماه سال 1389 14:57
الان دو ساعته نشستم و به صفحه ی مانیتور نگاه میکنم، نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم، بغض میکنم، چشمام پر میشه، نمیتونم جلوی ریزش اشکایی که بی اجازه میریزن رو بگیرم ولی سریع اشکام رو پاک میکنم، تا مامان چیزی نفهمه. قول دادم به کسی چیزی نگم. خودمو نمیبخشم که الان اینجا نشستم. بهم اجازه ندادی بیام پیشت، دستاتو بگیرم و های...
-
ویرانم
شنبه 8 آبانماه سال 1389 12:36
دارم تایپ میکنم با دستایی لرزون و چشمای گریون کاش خواب بودم و الان با صدای زنگ در بیدار میشدم این رسمش نبود پی نوشت: من الان باید جایی باشم که نیستم! لعنت به من!
-
احوالات پرسی
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 12:57
زخم های صورتم داره کم کم دونه دونه می افته، هر چند جاشون یه کم خالیه و قرمز رنگه ولی گمونم پر میشه؛ ولی این قرمز بودنش چند وقتی طول میکشه! طفلکی مرجان هر روز زنگ میزنه و حالمو میپرسه، هر چی هم بهش میگم من خوبم، گوشش بدهکار نیست، میگه عیادت ثواب داره! اصولا من هرچیم میشه کل فامیل خبر دار میشن و زنگ میزنن و احوالپرسی...
-
یکی یکدونه
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 16:24
پی نوشت: چند ماه پیش چند تا بذر کاشتم( عکس )، این یکی یکدونه ی خوشگل مادر، ثمره ی همون بذره!
-
گوگلیان
شنبه 1 آبانماه سال 1389 16:09
میدونی الان چی فهمیدم! اون آی پی متعلق به گوگله، یعنی آی اس پی و دومین مال گوگله! دقیقا منطقه رو هم کشفیدم یعنی! من که نه، اون سایته کشفید، دقیقا از آمریکاس ایالت تنس و شهر چات تانوگا! این الان برام سواله که چرا گوگلیا دارن یه همچین کارایی میکنن خب! پی نوشت: نمره ام بالاخره اومد! ده و نیم شدم از چهارده! پی نوشت بعد:...
-
جنایی پلیسی
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 14:38
یه سری پست ها بوده که من نوشته ام و پاک کردم، توی رندوم شماره اندازی پست اینا رو هم حساب کرده! الان اون آی پی در به در دنبال اون پست ها میگرده! خب من الان فکر و ذکرم پلیسی جنایی شده و نمیتونم تمرکز کنم! از اسباب کشی هم زیاد خوشم نمیاد، این شد که ترجیح دادم فعلا قالب رو خراب کنم ولی پست ارسال کنم، اونایی هم که میخوان...
-
دو دلی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 16:34
امروز کلی با ورد پرس و بلاگر درگیر بودم تا یکی رو از بینشون انتخاب کنم! ولی هیچ کدوم به دلم ننشست! موندم کجا برم الان، این وقت سال، توی این بارون و برف، بچه ها هم که مدرسه میرن!!! پی نوشت: دیشب تا صبح دوباره با اون آی پی( البته گمونم با کامپیوتر های مختلف، چون هر ساعت دو رقم آخر آی پی عوض شده) ریختن توی وبلاگم! دوست...
-
یه غلط دیگه
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 18:24
امروز یه غلط دیگه هم کردم که الان بلا نسبت عین چی پشیمونم! بگو آخه دختر نونت نبود آبت نبود این قرتی بازی ها چیه در میاری! همش تقصیر خواهری بود که پارسال این کار رو کرد و امسال من رو ترغیب کرد به این کار! منم وقتی دکتره دستکشش رو دستش کرد تازه پشیمون شدم، بعدش هر دونه از آمپول های بی حسی رو هم که میزد توی هر خال اشک...
-
رنگ و آرامش
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 11:05
دیشب حین یه گفتگوی اس ام اسی فهمیدم که هر کسی که دور و برت هست، واسه خودش یه جایگاهی داره! یکی پر رنگ و یکی کمرنگ! خونواده که قضیه اش جداس، از همه پر رنگ ترن، هر چی هم پر رنگ تر باشن آرامشی که از داشتنشون داری بیشتره و همچنین نبودشون هم پر رنگ تر خواهد بود. دوستی ها درجه های مختلفی دارن، ولی قطعا اونایی که پررنگن...
-
رسانه ها
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 15:57
نمیدونم چرا از وقتی نمایشگاه رسانه ها اومد مصلی هیچ وقت از ته دل نخواستم که برم و اونجا رو ببینم. چهارشنبه رویا بهم گفت که شنبه بریم، منم گفتم تا شنبه ببینم چی میشه! دیروز که هیچ کاری نداشتم تصمیم گرفتم برم! حدود یازده از خونه زدم بیرون، حدود دوازه بود که با رویا وارد نمایشگاه شدیم، پر از غرفه های جور واجور بود! بخش...
-
یعنی چی؟
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 15:28
من آدم سیاسی نیستم! آدم ترسویی هم هستم! از اینکه کسی بدون دعوت بیاد وبلاگم متنفرم! هر چی توی این وبلاگ نوشتم همه نظرات شخصیم بوده و اتفاقاتی هم که افتاده و نوشتم کاملا شخصی بوده! چیزی که بدرد بخور باشه پیدا نمیکنی! پی نوشت: مخاطبم همون کسیه که از دیروز تا همین الان بست نشسته توی وبلاگم و همه چی رو زیرو رو کرده! تقریبا...
-
روزی برا خودم
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 17:01
امروز مال خودم بودم! یعنی وقتی چشم باز کردم اول جواب اس ام اس مینا رو دادم، بعد به رویا اس ام اس دادم و این بازی تا نزدیک ده طول کشید، بعد تازه از روی تخت بلند شدم، یه کم شیر خوردم، قرآنم رو خوندم، حاضر شدم و رفتم سمت مترو؛ بعد از چندین ماه مترو سوار شدم، یه کم افت فشار رو حس کردم، چیزی هم از توی مترو نخریدم، بعد از...
-
نگاه
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 15:17
خیلی ها نگاه نکردن به چشماشون رو حین حرف زدن بی احترامی میدونن، غافل از اینکه نمیدونن تو خجالتی تر از این حرفایی که توی چشمای یه مرد خیره بشی!