-
گوشی
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 12:15
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، اول فکر کردم میس کاله و الانه که قطع شه، ولی قطع نشد! مجبور شدم برم سمتش و برش دارم! گوشی توی دستم بودم و داشتم به شماره نگاه میکردم، شماره رو نشناختم، نمیدونم چرا ولی دلم لرزید، بغض کردم، چشمام پر شده بود و فقط به گوشی نگاه میکردم! فقط خدا میدونه چه فکرایی توی مغزم از اینور به اونور میرفتن!...
-
ریکاوری
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 15:25
دیروز همینکه پینکی رو روشن کردم، یهو برقمون رفت(جدیدا به برق وصل میکنم و حوصله باتری رو ندارم)، پنج دقیقه بعدش برقمون اومد، دوباره پینکی رو روشن کردم، یهو دیدم موند روی صفحه ی سیاه که اون گوگولیه ویندوز از اینور میاد و از اونور میره، بدون اینکه اتفاقی بی افته، خاموشش کردم دوباره روشن کردم، یهو یه صفحه جدید اومد که...
-
رفیق
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 16:45
دیروز با ندا قرار گذاشتیم تا امروز همدیگه رو ببینیم، حالا بماند که این وسط از شب تا صبح چی ها که پیش نیومد و هی این قرار ما بهم خورد و از این حرفا1! ولی دست آخر ندا مردونگی کرد و کارهاش رو ول کرد و به دوست جونش یعنی من زنگ زد و خلاصه با یک ربع تاخیر از ساعت مقرر دیروز، سر قرار حاضر شدیم! دیروز کلی با هم صحبت ( دعوا...
-
صد سال تنهایی
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 15:51
دیشب قبل از اینکه بخوابم، کتاب صد سال تنهایی رو از توی قفسه ی کتاب ها برداشتم، همون موقع بود که فهمیدم چند صفحه بیشتر نمونده تا تموم بشه. عزمم رو جذب کردم تا اینکه تمومش کنم،خوبیه کتاب این بود که هر فصلش قشنگ خوراک یک شب بود. همینطور خوندم و خوندم تا رسیدم به آخرش، خب همون موقع که کتاب رو شروع کردم گفتم که توصیه...
-
روزهای تلخ
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 16:34
دوست داشتم الان یه ریموت دستم بود و میتونستم این روزها رو رد کنم و برسم مثلا به یه هفته بعد! میخوام بهش دلداری بدم ولی نمیتونم. از دیروز تا حالا صد بار شد که به یه جا خیره شدم و یهو رفتم توی رویا، وقتی به خودم اومدم داشتم اشکامو پاک میکردم، دیگه راحتم که مامان هم میدونه، وقتی مامان میبینه دارم اشکامو پاک میکنم بهم...
-
عمق
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 16:47
یه سری لحظه ها هست که تا توی عمقش نباشی نمیتونی درکشون کنی! هر چقدر هم مشابه اش رو تجربه کرده باشی و خودت رو توی عمق ماجرا فرض کرده باشی، بازم نمیتونی درکش کنی! پی نوشت: مثل همین لحظه هایی که الان توش هستی!
-
فرود اضطراری
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 14:20
همین الان با ندا حرف زدم، ولی میخوام این دو سه ساعت به روی خودم نیارم و همون پستی که میخواستم بنویسم رو بنویسم، میخواد با گریه بنویسم یا با بغض، بالاخره این روز باید میرسید و رسید! چند شب پیش، یعنی پریشب، من و مامان و خواهری داشتیم سریال گمشده رو نگاه میکردیم، سریال مسخره ایه، ولی من به عشق اون دو تا وروجک شیطون فیلم...
-
ذهنیات
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 17:22
اینقد ذهنم درگیره که نگو! البته این خیلی خوبه که ذهنم درگیره و نمیشینم فکر و خیال کردن بابت موضوعی که ارزش فکر و خیال کردن هم نداره! اینقد درگیرم که امروز وقتی دو ساعت میخواستم بیام و بشینم پای گودر، همون موقع مامان گفت حاضر شو بریم، گفتم کار دارم، گفت چه کار داری؟ و این آغاز بحث چند دقیقه ای ما شد و بالاخره من پیروز...
-
یاکریم
شنبه 25 دیماه سال 1389 11:38
چند سال پیش ما یه سهره داشتیم، نمیدونم چی شد که فرار کرد، همون زمون ها که قناری هم داشتیم، بابا یه کم شاه دونه ریخت توی قفس و درش رو باز گذاشت، گفت اگه نگیرنش خودش برمیگرده. ماه ها گذشت و سهره برنگشت، ولی اون قفس خالی توی حیاط زیر طاقی، بهترین جا بود برای لونه درست کردن یاکریم ها! شاید تا همین الان صد یا دویست یاکریم...
-
مهربانی را بیاموزیم
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 15:50
می شود برخاست در باران دست در دست نجیب مهربانی می شود در کوچه های شهر جاری شد می شود با فرصت آیینه ها آمیخت با نگاهی با نفس های نگاهی می شود سرشار از رازی بهاری شد جای من خالی است جای من در عشق جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت جای من در...
-
بخشش
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 14:33
تا حالا یه عالمه جمله های خوب و بد از بخشش شنیدم. خیلی ها بودن توی زندگیم که گفتم نمیبخشمشون و با شنیدن اون جمله ها بخشیدمشون، ولی چند نفر رو هیچ وقت نمیبخشم! یکیش دبیر دینی سال اول راهنماییمه، سر کلاس همه آدامس میخوردیم و بین لپمون قایم میکردیم، نمیدونم چی شد که یهو سرفه ام گرفت و مجبور شدم آدمس رو جابه جا کنم، همون...
-
توافق؟!!
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 18:31
دیدی آدم یه جمله میشنوه و با همون یه جمله قلبش مچاله میشه! دیدی آدم یه بغض رو به زور توی گلوش نگه میداره و خیلی تلاش میکنه تا نترکه ولی با یه جمله، چنان بغضش میترکه که خودشم تصور نمیکرد! دیدی یه جمله هست که همه ی زندگی یه نفر رو توصیف میکنه! دیدی یه جمله هست که تازه عمق فاجعه رو بهت نشون میده! یه جمله که وقتی میشنوی...
-
یک روز برفی
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 18:07
مامان و دوستش داشتن حرف میزدن که من از نیمه هاش رسیدم پیششون، دوستش داشت میگفت "من اینقد این پسر رو دوست دارم که نگو، اصلا هر وقت میبینمش دوست دارم بهش بگم چقدر آقاس، دیروز که رفته بودم پیشش یه پیرزنه اومده بود با یه شیشه ترشی، اون دختره گفت پیرزنه عاشق دکتره و هر چند وقت یکبار واسش یه چیزی میاره." گفتم کدوم...
-
خواب
جمعه 17 دیماه سال 1389 12:31
دیشب باز هم اون خوابی که همیشه میدیدم رو دیدم، اینبار دیگه وحشت کردم جون خودم! به محض اینکه پا شدم، اس ام اس زدم اون جایی که تعبیر خواب داشت، چون توی کتاب تعبیر خواب خودمون چیزی ندیدم، حالا نمیدونم کی خوابمو تعبیر میکنن! این وحشتناکه که آدم یه همچین خوابی رو هر ماه ببینه! نمیگم چی دیدم تا تعبیرشو بدونم! ولی یه جایی...
-
3 برگه
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 17:14
برگ اول: دو هفته پیش به سرم زد که دیگه بریم واسه مدرکمون اقدام کنم، به مریم زنگ زدم، بعد از چهل و پنج دقیقه صحبت، رفتم سراغ حرف اصلی، مریم گفت، چند روز پیش صفری زنگ زده بود و کتاب میخواسته، گفتم از دانشگاه چه خبر، گفته نمیدونی چه خر تو خریه، دو ماهه رئیس دانشگاه گذاشته رفته و هیچ کس کاری انجام نمیده! سایت هم انگار...
-
یک روز خاص
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 16:33
صبح که بیدار شدم فکر نمیکردم امروز روز خاصی باشه، چون از صبح کمک مامان پای چرخ خیاطی بودم، وقتی ایمیلامو چک کردم تازه فهمیدم امروز یکی از اون روزهای خاصه! ایمیلامو که باز کردم ده دوازده تا ایمیل داشتم، پنج تاش از سعید بود، همینطور از بالا به پایین شروع کردم به خوندن، به آخرین ایمیل سعید که رسیدم، یه گل خیلی خیلی خوشگل...
-
تصمیم
شنبه 11 دیماه سال 1389 16:21
آدم وقتی میخواد یه چیزی رو از توی دلش بیرون کنه، کلی باید راه طی کنه ، تازه آیا بتونه یا نتونه! حالات مختلف داره، اگه تصمیمش درست نباشه، به چندین نفر ضربه میزنه، اولین و سنگین ترینش خودشه! برای اینکه بتونی بهتر به نتیجه برسی، اولین کاری که باید بکنی اینه که هر چیزی یا هر کسی رو که تو رو یادش میندازه رو بزاری کنار، حتی...
-
دیدین برگشتم
شنبه 11 دیماه سال 1389 11:09
پریشب یه خاطره گنگ توی ذهنم بود، هر کاری کردم نتونستم با جزئیاتش به خاطر بیارم، پیش خودم گفتم اگه وبلاگم بود و میخوندمش، حتما با جزئیاتش یادم میومد. این شد که همون لحظه فهمیدم پاک کردن این وبلاگ کار بس اشتباهیه، موقعیت هایی بود و من اینجا نوشتم که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن، خاطرات دانشگاه، خاطرات محل کار قبلی، خاطرات...
-
برگ آخر
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 14:32
وقت این رسید که این دفتر رو ببندم پی نوشت: شاید وقتی دیگر
-
روزگاریه ها
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 12:40
هر دم از این باغ بری میرسد دو سه روزی بود که ازش درست و حسابی خبر نداشتم، تمام ارتباطمون ختم میشد به میس کال. دیشب حدود ساعت یک که میخواستم بخوابم اس ام اس زد و ازم خواست برای یه بیمار دعا کنم، منم پا پیچش شدم که دقیقا تعریف کنه قضیه از چه قراره، گفت مامانش چند وقتیه ناراحتی معده پیدا کرده و معلوم شده التهاب مزمنه،...
-
قرار=تو
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 11:17
اوضام خیلی آشفته است، قبلا هم اینجوری بودم، ولی یکی دو ساله فکر میکردم دیگه هیچ وقت اینجوری نمیشم! وقتی تنهام اینقد گرفته ام که هر آن ممکنه اشکام بریزه، وقتی کسی پیشمه، با کوچکترین حرفش میزنم زیر خنده یا به زور بهش لبخند میزنم، توی دلم آشوبه ولی دارم تظاهر میکنم به خوب بودن و آروم بودن، ذهنمو نمیتونم متمرکز کنم، مدام...
-
!
شنبه 4 دیماه سال 1389 12:13
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد !
-
نمیفهمم
جمعه 3 دیماه سال 1389 17:55
از قدیم گفتن خدا آدم هایی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر مصیبت میده بازم از قدیم گفتن خدا به اندازه ی تحمل بنده هاش بهشون غم میده پی نوشت: یه چیزایی توی دلم، یه چیزایی توی دلم که نمیدونم چطور الان قلبم مثل روزهای عادی میزنه پی نوشت بعد: فکر کردی نمیفهمم وقتی اس ام اس میزنی چشمات پر از اشک و صدات میلرزه! پی نوشت بعد بعد:...
-
کفر
جمعه 3 دیماه سال 1389 16:21
هی میخوام در مورد این مزخرفاتی که ذهنمو درگیر کرده چیزی ننویسم، ولی نمیتونم! دیشب چند ساعتی همینطور به سقف نگاه میکردم، به روزهایی که گذشتن فکر میکردم. آدم ضعیفی هستم که مدام توی کار خدا شک میکنم. من و اطرافیام برای شروع هر کاری به خدا توکل میکنیم، ولی بیشتر مواقع اون کار به خیر تموم نمیشه! دیشب نمیدونم چرا وقتی داشتم...
-
سال بلوا
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 14:33
در زمان های قدیم زن و مردی پینه دوز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم، ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند... سال...
-
زمستون
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 19:04
امروز اولین روز زمستونه، و این نشون دهنده ی تموم شدن یک پاییز نحسه! به جرات میتونم بگم، یکی از منحوس ترین پاییز های عمرم رو تجربه کردم. پاییزی که از اولش بوی خبرها و اتفاقای بد رو میداد! اون از ماه اولش که پر از مریضی بود برام، اونم از ماه های بعدیش که دوست داشتم نوید خبر های خوب را داشته باشن و کاملا بر عکس اون چیزی...
-
ظلم مادرانه
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 11:44
میخواستم از داستانی بنویسم که توی کتاب سال بلوا خوندم، ولی نمیدونم چرا هنوز نمیتونم بنویسم در مورد این کتاب! به احتمال زیاد به خاطر اینه که تمومش نکردم! یهو یه موضوعی اومد جلو چشمم که دوست دارم در موردش بنویسم. هانیه و هستی مریض شدن، سرما خوردگی شدید، منم از اینا گرفتم، منتها خفیفش رو، حالا بحث من سرما خوردگی نیست،...
-
دل تنگ ی
شنبه 27 آذرماه سال 1389 17:57
یه عالمه حرف های یک خطی توی ذهنم وول میخورن که خیلی هاش قابل نوشتن نیست! _ اون کاری که کردم، نا خواسته با ریا توام شد، خدایا خودت یه کاریش کن! _موبایلم روی ویبره است، نکنه صدای زنگ رو نشنوم! _بعد از چند روز که اومدم نت، با گودری مثبت هزار مواجه شدم، خیلی ها رو گذاشتم سر فرصت بخونم! _ همین که اومدم نت، بیشتر دلتنگت...
-
غافلگیر
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 17:22
این روزها یه روزهای خاصی شده واسم! شهر سیاه پوش شده و همه عزادارن، دو سه تا خونه اونور تر از ما یه هیئت تا حدی معروف هست، بعد از نماز مغرب شروع میشه صدای عزاداری و سینه زنی! پریشب که رفته بودیم حسینیه، نگار با هر صدایی شروع میکرد به رقصیدن، کلی معروف شدیم توی حسینیه! دیروز دیگه طاقتم تموم شد و یهو تصمیم گرفتم برم دو...
-
روزی پر کار
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 12:53
دیروز من بودم و مامانم و یه خروار سیر! یه سری هاشون رو خوشگل کردیم واسه سیر ترشی، اون حبه های درشت رو پوست کندیم واسه سیر شور، اون حبه های ریز و پلاسیده رو خلالی کردیم واسه سرخ کردن! حین خلال کردن بود که توی انگشتام سوزش وحشتناکی حس کردم و دادم رفت هوا. اون موقع بود که فهمیدم تندی سیر میره توی پوست و تاول میزنه! صد...