-
لا قیدی
شنبه 7 خردادماه سال 1390 15:21
مادر بزرگم میگه دوره ی آخر زمون، زن های شوهر دار، دوست و رفیق اختیار میکنن! همیشه این برام سوال بود که مگه این چه ایرادی داره، بعد ها فهمیدم دوست رفیق ِ توی ذهن من با دوست و رفیقی که مادربزرگم میگه خیلی فرق داره! خیلی چیزها رو مثبت تر از اون چیزی که هست میبینیم، در صورتی که خیلی از آدم های دور و اطرافمون نهایت سوء...
-
روزهای خردادی
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 12:27
هدر مورد نظر یافت شد، دوسش دارم، حس خوبی هم داره؛ فقط باعث شد اندازه هدر اصلی قالب رو تغییر بدم، زحمت گرد کردن دور عکس رو هم سعید کشید، الان کلا راضیم از قالب! دیروز بعد از ظهر هم با بروبچس همکارای قدیمی و دوستان فعلی قرار گذاشتیم، در واقع تولد بازی بود واسه تولد رویا، برخلاف همیشه، پاتوقمون نرفتیم، رویا گفت بریم...
-
گل و گیاه
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 12:04
الان دیگه نزدیک یک هفته است که سرما خوردم و در حال حاضر خوبم، یعنی دیگه تب ندارم، فقط یه کم سرفه میکنم و یه موقع هایی صدام میگیره که اینم قابل تحمله! دیروز تولد رویا بود و ما قرار شد چهارشنبه همدیگه رو ببینیم. جمعه با وجود اینکه حالم خوش نبود، به والدین اصرار کردم که من باید برم نمایشگاه گل و گیاه، اینقد پافشاری کردم...
-
انفعالات
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1390 12:40
به خاطر به سری فعل و انفعالات تصمیم بر این شد که قالبم رو عوض کنم میدونم هدرش خوشگل نیست، به خاطر همین دنبال یه عکس در خور هستم تا عوضش کنم، فعلا یکی محض نمونه گذاشتم تا از اون بی نمکی در بیاد، الانم سرماخورده ام و حوصله دنبال عکس گشتن ندارم، فعلا تحمل کنید تا بعد پی نوشت: عکس هایی که قولش رو دادم. 1 2 3
-
خواب های من
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 17:26
دیشب خواب دیدم، رفتم آرایشگاه ی که میرم اپی لا سیون، بعد اون دختر خنگه، نمیدونم چی شد که نظر داد موهامو کوتاه کنه، بعد نمیدونم چرا یهویی من خر شدم و گذاشتم موهامو کوتاه کنه؛ بعد توی آینه نگاه کردم و کلی غصه خوردم که پس کو موهای فرم؟ مگه توی تیر دو تا عروسی نداریم؟ من چه غلطی کردم؟ اصن نمیدونی چه وضعی داشتم توی خواب!...
-
هفته ای که گذشت
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 11:30
اون روز با ندا قرار داشتم، هر دو سر موقع رسیدیم به محل قرار و این از عجایب روزگار بود، واسه خودمون چرخ زدیم توی پاساژ رضا و هی لپ تاپ ها رو میدیدم و نمیپسندیدم و هی میدیدیم و میپنسندیدم و خلاصه این چرخه ادامه داشت تا بالاخره یه مدل رو پسندیدیم که هم قرمز داشت هم مشکی، تازه چهارده اینچ هم بود، کارت مغازه رو برداشتیم و...
-
کتاب
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 11:00
هفته ی پیش به مرجان زنگ زدم و گفتم یه روز قرار بزاریم بریم نمایشگاه و کتاب بخریم، گفت هفته ی دیگه که میایم خونه اتون قرار میزاریم، قرار شد این سه شنبه بیان خونه امون. دیروز یهو خواهری گفت من فقط امروز وقت دارم واسه نمایشگاه و با مامان قرار شد برن، منم دیدم تنها میمونم، این شد که منم باهاشون رفتم، اول میخواستیم با...
-
خاله بهار
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1390 15:22
چند روز پیش، دوستای مامانم اومده بودن اینجا، بعد یکیشون با بچه اومده بود، دخترشم کلاس سوم ابتدایی بود، خیلی شلوغ میکرد، گفتم بیا برات کارتون مو طلایی بزارم ببین، گفت باشه، همین که پینکی رو آوردم، گفت خاله میشه کارتون رو بعدا ببینم و الان بریم توی صفحه فیس بوک!!!!!!! ما در زمان ده سالگی توی چه فازی بودیم و بچه های الان...
-
چه خبر
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 17:31
این روزها روزهای پر باریه! از همه لحاظ! هفته ی پیش که با مادر گرامی رفته بودم بازار روز خرید، یهو مادر گرامی یه آگهی مربی مهد کودک دید و گیر سه پیچ داد که همین الان زنگ بزن ببین چی میگه! گفتم اعصاب بچه ندارم! گفت حالا زنگ بزن! خلاصه زنگ زدیم و چون نزدیک بود از همونجا رفتیم ببینیم اصن چی هست، یه خونه شخصی بود که نصفشو...
-
بارون
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 18:59
واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم داره میباره بارون و تو نیستی شده این خونه زندون و تو نیستی چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی دارم میشکنم آسون و تو نیستی دارم از بین میرم توی این دلتنگی داره دل میگیره بی تو...
-
تکنولوژِی
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 17:02
چند ماهه میخوام گوشیمو عوض کنم، احتمال نود درصد سونی اریکسون میخرم دوباره، چند تا مدل هم دیدم، ولی فعلا بودجه ام کمه و منتظرم یکی دو ماه بگذره تا بتونم اون مدل های چهارصد یا پونصدی رو بگیرم! ولی از دیروز تا حالا مدام به فکر گوشی ام، حالا چرا! دیروز بعد از مدت ها ، سر صبر گوشیم رو گرفتم دستم و داشتم وارسیش میکردم که...
-
خواب تو خواب
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 12:05
امروز یکی از روزهای خوبه! دیشب خواب مرجان و سارا رو دیدم، امروز که به مرجان زنگ زدم، گفت به سارا زنگ بزن تا خبر خوب بهت بده! وقتی به سارا زنگ زدم فهمیدم به جرگه مادرا پیوسته! کلی جیغ و هوار کردیم با هم! الان خیلی خوچحالم پی نوشت: الهی همه ی اونایی که در انتظار بچه ان، به زودی بچه دار شن پی نوشت بعد: پریشب خواب سونامی...
-
...
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 15:22
از دیروز تا الان یه جوری شدم، دیروز توی گودر یه چیزایی خوندم در موردش ، صفحه ی فرفر رو هم باز کردم، ولی چیزی نفهمیدم، تا اینکه از رویا پرسیدم دقیقا قضیه چیه و ماجرا رو برام تعریف کرد، تازه فهمیدم چی شده و دوباره گودر و فرفر رو نگاه کردم! حس بدی به جامعه های مجازی پیدا کردم، بچه هایی که توی لیست دوستانم بودن، حتی توی...
-
و ِجتــِـبــِل
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 16:23
نوشته بودم قبل از عید با سارا رفتم باغ گل و یه گلدون گوجه گیلاسی گرفتیم، حالا یکی از گوجه ها اینقدر قرمز شده بود که امروز چیدمش! البته قبل از چیدنش ازشون عکس هم گرفتم تا بزارم اینجا! توی این یه هفته که نارنجی شد و داشت کامل قرمز میشد، هر کی اومد خونه امون، قربون صدقه اش رفت! بعد تازه همه میگفتن پس کو فلفلات؟ پس کو...
-
بی تو از آن کوچه گذشتم
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 13:33
دیروز همینکه پام رو گذاشتم روی پله برقی، یهو دلم ریخت! چشمام رو بستم تا نبینم! ولی اون چیزی که من میدیدم با چشمام نبود که با بستنش نشه دید! دلم میخواست همونجا بشینم و گریه کنم بلکن سبک شم! ولی تنها کاری که کردم دور زدن بود که اون مسیر رو تکرار نکنم! فضای اون روز خیلی خلوت بود ولی دیروز اونجا شلوغ بود، اصن یه وضعی بود...
-
تولد دوستم
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 12:17
از هفته ی پیش، خونه ی مرجان اینا، قرار گذاشتیم برای خونه سمیه اینا، چون روز تولدش خونه نبود، قرار شد این هفته بریم، اگه دیرتر هم میرفتیم دیگه خیلی بی مزه میشد. صبح ساعت ده با مرجان توی مترو قرار گذاشتم و ساعت یازده خونه میزبان بودیم، سارا هم نیم ساعت بعد اومد، از وقتی رفتیم تا وقتی برگشتیم، داشتیم فیلم و عکس میدیدیم،...
-
کاش نرفته بودم
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 20:12
همینجوری بغض کرده بودم و وحشتناکترین کاری که میشد انجام داد رو انجام دادم! الان که اشکم بند نمیاد، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! مرض داشتم کالبد شکافی کنم! کاش فقط حرفای خودمو میخوندم، ولی نظراشم خوندم! هیشکی نمیفهمه من چه حالی داشتم وقتی میخوندم! هیشکی!!! پی نوشت: امروز نوزده فروردینه! پی نوشت بعد: نمیدونم اینو شیر میکنم...
-
اولین پست دهه نود
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 16:31
اولین پست توی سال جدید، توی دهه ی جدید! اصن حس خاص میخواد واسه نوشتن این پست، همچنین وقت مناسب! اینه که فک کنم چند روزی طول بکشه نوشتن این پست! اول یه نگاه گذرا میندازم به دهه هشتاد! دهه هشتاد واسه من یه دهه متفاوت بود، چون دهه ای بود که من بزرگ شدم! دهه ای که آغازش رفتن به دبیرستان بود و پایانش گرفتن لیسانس بود! دهه...
-
عیدانه
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 13:36
این آخرین فرصتیه که میتونم پست هوا کنم نمیدونم فردا عازم هستیم یا پس فردا! امسال هم با همه ی خوب و بدی هاش داره میره! نمیدونم چرا دلم روشنه که سال جدید سال خوبی میتونه باشه! کلا به نظر من سال های مضرب پنج، سال های خوبی هستن! امیدوارم این سال جدید برای همه امون توام باشه با شادی و دل خوش و سلامتی و خبر های خوب! الهی...
-
یک روز بارانی اسفند
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 12:24
دیروز صبح همت کردم و رفتم انقلاب! حالا اون موقع که من رفتم از آسمون تگرگ و برف و بارون میومد شدید! به مامان زنگ زدم میگم مامان من دارم میرم، میگه مگه بیرونت کردن توی این هوا! گفتم دیگه وقت نمیکنم و کارم میمونه! این شد که شال و کلاه کردم و رفتم! توی مترو خوب بود ولی بیرونش همچین بارون میومد که نگو! رفتم انقلاب، اتفاقا...
-
آخر سالیه
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 16:54
سرم شلوغه، الکی هم شلوغه! ولی راضیم، چون اینطوری کمتر به موضوعات ناراحت کننده اطرافم فکر میکنم سرمونو الکی شلوغ کردیم! مامان یه کلمه برگشت گفت این میز نهار خوریمون دیگه عمرشو کرده هفده ساله داره برامون کار میکنه، بیاین یه میز نهار خوری دیگه بخریم، من و خواهری هم گفتیم خب یه دفعه کابیت ها رو ام دی اف کنیم! این شد که تا...
-
گزارش مشکوک
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 16:47
امروز صبح داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم، تنها بودم، پیش خودم داشتم برنامه میریختم که بعد از این کار از کجا شروع کنم( جارو، گرد گیری، چیدن مبل های پذیرایی، زدن پرده های پذیرایی، نقاشی کردن دور قاب، کارهایی بود که باید امروز میکردم) ، یهو تلفن زنگ زد، یه آقایی پشت خط بود، گفت از پلیس صد و ده زنگ میزنم، دوباره گزارشی...
-
عیدی
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 17:42
امروز قصد کردم برم جایگزینی برای فلش مفقود شده ام بگیرم، رفتم بازار رضا، همه ی مغازه ها رو گشتم، همش چهار تا مدل بیشتر نبودن، اچ پی میخواستم، اونم دو مدل بیشتر نداشت، کلا فانتزی ها هم به دلم ننشت، منم یه مردونه اش رو گرفتم( اینم قیافه اش ) اندازه یک بند و نیم انگشت منه، راضی بودم، قیمتشم خوب بود، با بقیه پولم یه موس...
-
عابر بانک
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 15:32
ما پول تو جیبی هامونو کاملا مدرن دریافت میکنیم، اگه این روزها گذرتون به کنار بانک ها خورده باشه، حتما صف های طویل رو کنار باجه های عابربانک دیدین، امروز من رفتم پاستیل بخرم، دیدم اصلا پول ندارم، این شد که تصمیم گرفتم برم و یه ده تومنی بردارم، یه چرخی زدم و دیدم اوووووووه، چه خبره، ولی از اونجایی که پول لازم بودم و...
-
اندر احوال
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 15:48
بالاخره امروز یه کم وضع اینترنتمون بهتر از روزهای دیگه است و با خیال راحت میتونی به جیمیل و گودرت سرک بکشی! پریروزا صبح خواهری رو بیدار کردم واسه کنکور ارشد! روزگاریه واسه خودش! ولی خب خواهری هم راحت رفته و سر جلسه خوابیده، اصولا بدون کلاس استعداد رتبه آوردن نداره! برای کاردانی که بدون کنکور رفت علمی کاربردی، کارشناسی...
-
گلریز
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 15:03
یکی از آدم هایی که دوسش دارم س گلریزه، خیلی آدم دوست داشتنیه، درسته خیلی از غذاهایی که درست میکنه واقعا قابل خوردن نیست، ولی بعضی از غذاهاش خوشمزه و متنوعه! یکی از بیننده های پرو پا قرص برنامه هاش منم، بیشتر غذاهاشم مینویسم. بیشتر اونایی رو هم که مینویسم درست هم میکنم، نمیدونم چرا همیشه از غذاهاش تعریف میکنه، در صورتی...
-
باور
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 16:44
روزها از پی هم میگذرند و ما همینطور بی عار میچرخیم. واسه خودمون هی اینور و اونور میریم بلکن روزهامون عین هم نباشن، بلکن کمتر به غصه هایمان فکر کنیم. بعد این وسط هر کی میبیندمون میگه عه هنوز کار پیدا نکردی؟ دقیقا عینهو اون وقتایی که میگفتن عه هنوز درست تموم نشده؟ توی این چند روزه فهمیدم که وقتی کسی یا گروهی رو دوست...
-
تلخ
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:29
چه تلخن این روزها چه تلخم این روزها...
-
پاچه میگیرم
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 16:35
این روزا دلم وقتی میگیره دیگه گرفته، خیال ول کردن هم نداره! فقط کافیه سر سوزن اشاره ای بشه تا بغض کنم. مدتشم طولانیه لامصب! اونقدر زیاده که به چرت و پرت گفتن میرسه! نمیدونم کی میخواد این حال و هوا عوض شه! خودمم خسته شدم بس که اومدم و ناله کردم. دیشب دلم برای خودم میسوخت، یعنی دلم برای قلبم میسوخت! اگه بازش کنن قلب یه...
-
گفته باشن
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 15:39
دیروز از صبحونه رفتیم خونه سارا، من و مرجان و سمیه! مثل همیشه که از صبح میریم برامون صبحونه تدارک دیده بود! کلی حرف زدیم و خندیدم و تعریف کردیم. من پینکی رو برده بودم، سمیه هم لپتاپش رو آورده بود، کلی عکس داشتیم واسه دیدن، عکس های توی هارد کامپیوتر سارا و سی دی هاش دقیقا سه ساعت وقت برد! موقع دیدن عکس ها، سارا یهو گفت...